در يك بعد از ظهر روز پنجشنبه سرد برفي، هوشنگ زودتراز زمان معمول به خانه برميگرده. بعد از مدت ها سرش كمي خلوت شده و اين فرصت را پيدا كرده كه زودتر به خانه برگرده. سه ماه است كه مينا به بلژيك رفته. تا به امروز كار هوشنگ چنان سنگين بوده كه فرصتي براي دلتنگي پيدا نكرده. برنامه مطب هوشنگ منظمه اما برنامه بيمارستان او نظمي نداره. بعضي وقت ها چند شب متوالي در بيمارستان مي مونه تا به مريض هاش برسه. براي اين كه خانه خالي نمانه سرايدار استخدام كرده اند.
سرايدار با ديدن هوشنگ خوشحال به سمت او مي ره و مي گه:"مشدلق بدين! از خانم-بچه ها بسته اومده!" هوشنگ با لبخند بسته را از دست او مي گيره و مي گه: باشه! مشدلق شما به روي چشم!" وبسته را باز مي كنه. در بسته چند نامه و دو سري چراغ قوه مخصوص غار نورديه كه به درد خاموشي هاي طولاني در زمان جنگ هم مي خوره! مينا از وقتي به بلژيك رفته چند دوست بلژيكي و فرانسوي پيدا كرده كه با هم براي اسكي، غارنوردي و سياحت در كوه هاي آلپ به منطقه نزديك شاموني مي روند. مينا وسايل مخصوص غارنوردي را براي استفاده در خاموشي هاي طولاني در ايران مناسب ديده. يك سري براي خانه گرفته و يك سري براي ماشين هوشنگ. صندوق عقب ماشين هوشنگ براي خودش" يك پا" كارگاهه. اميد و آرزو به صندوق عقب ماشين پدرشان مي گفتند "كمد آقاي ووپي"! با اين كه هوشنگ پزشكي خوانده اما علاقه خود را به كارهاي فني كه پدرش در كودكي در او به وجود آورده هنوز حفظ كرده. در زمان جنگ، وسايل منزل كه عموما كهنه بودند زياد خراب مي شدند. چون امكان جايگزيني آنها وجود نداشت، چندين مرتبه آنها را تعمير مي كردند. روزهاي تعطيل مردان خانواده ها به تعمير وسايل منزل مي گذشت! مهارت هاي فني هوشنگ گنجي به حساب مي آمدند. وقتي به خانه دوستان و بستگان مي رفت آنها از هوشنگ دو انتظار داشتند: يكي آن كه مفت و مجاني دردهايشان را معالجه كند و ديگر آن كه وسايل خرابشان را تعمير نمايد. هوشنگ از درخواست اول آنها دلخور مي شد. همه مدت در مطب و بيمارستان به درمان بيماران مي پرداخت، پس براي تنوع ، در ساعات فراغت مي خواست كاري ديگر انجام دهد. دوم آن كه به نظر هوشنگ آنها داشتند سوء استفاده مي كردند. دوستان و بستگان او عموما متمول بودند پس مي بايست به مطب مي آمدند حق ويزيت مي پرداختند و آن گاه مداوا مي شدند. هوشنگ نگرشي حرفه اي نسبت به شغل و تخصص خود داشت. اما با طيب خاطر وسابل منزل دوستان و آشنايان را تعمير مي كرد. ابزار لازم براي تعميرات در بيشتر اين خانه ها موجود نبود. به تدريج هوشنگ ماشين خود را تبديل به يك كارگاه كوچك كرد تا ابزار لازم هميشه دم دست باشد. سري دوم چراغ قوه ها ي غارنوردي را مينا براي ماشين فرستاده بود.
تا هوشنگ جعبه را باز مي كند و چراغ قوه ها را برانداز مي كند، سرايدار سري به آشپزخانه مي زند و با زنبيلي بزرگ بر مي گردد.
سرايدار مي گه: "تا يادم نرفته بگم! همين پيش پاي شما مادرتان برايتان غذا فرستاد. هنوز گرمه. تا سرد نشده بخوريد. ماشا الله انگار مادرتان علم غيب دارند. با اين كه زمان آمدن شما هيچ وقت معلوم نيست هميشه درست قبل از اومدن شما غذاشون مي رسه." به زنبيل اشاره اي مي كند و مي گويد:" خدا حفظ شون كنه! طبق معمول مارو هم فراموش نكرده اند. آقاي دكتر! اگه كاري ندارين من ديگه برم."
هوشنگ مي گه:" نه! برو تو هم به خانم و بچه هات برس! چند روزه كه نديديشون. مي خواهي برسونمت؟" سرايدار:"نه ممنون! شما خسته ايد. من خودم مي رم." هوشنگ:"برف اومده! بذار حداقل تا پاي اتوبوس برسونمت." سرايدار:"يكي پيدا مي شه منو مي رسونه. شما نگران نباشيد." پيش بيني سرايدار درست بود. همين كه از خانه خارج شد يك غريبه او را سوار كرد. زندگي اون موقع خيلي سخت بود اما از جهاتي مردم مهربان تر بودند و اين مهرباني، خارها را گل و سختي ها را آسون مي كرد. اين جور كمك ها يك هنجار اجتماعي بود كه داره كم كم فراموش مي شه.
پس ازرفتن سرايدار هوشنگ با لذت شروع به خواندن نامه ها مي كنه.
ادامه دارد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر