۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

زمستان جهنمي

زمستان سال 1365 فرا رسيد. نيمه شبي در نيمه دوم دي ماه، وقتي همه خواب بودند، بمبي بر روي يكي از ساختمان هاي دانشگاه تبريز افكنده شد. پيش از آن بمب ها را برروي پالايشگاه يا نيروگاه كه خارج از شهر بودند، مي افكندند اما از اين تاريخ به مدت چهل روز بمباران خود شهر شروع شد. به طور متوسط روزي دو بار بمباران صورت مي گرفت و در هر بمباران دو سه تا بمب انداخته مي شد. هر بمب هم به دو طور متوسط دو خانه را به طور كامل ويران مي كرد و ديگرخانه ها را در همسايگي غير قابل زيستن مي نمود. (اولين بمب نزديك خانه ما افتاد. بيشتر شيشه ها شكست و خانه پر از دود شد. )
هرچند به طور رسمي مدارس تعطيل نشد اما عملا دانش آموزان به مدارس نمي رفتند و كلاسي تشكيل نمي شد.
صدا و سيما و ديگر ارگان هاي دولتي اين تعطيلي اجباري را به روي خود نياورد.
مردم به روستاهاي اطراف پناه بردند. در 15 كيلومتري شرق تبريز شهر كوچكي است به نام باسمنج. باسمنج در آن زمان اما هنوز حالت روستايي داشت. بيشتر كوچه هايش خاكي (بخوانيد گلي) بودند. به تازگي يك مدرسه راهنمايي پسرانه ساخته بودند اما مدرسه راهنمايي دخترانه در آن وجود نداشت.
جمعيت باسمنج در اين چهل روز، سه برابر شد.
از دو چيز هر چه بگويم كم گفته ام:1) كمبود امكانات در باسمنج، (2) مهمان نوازي و محبت ها و لطف هاي بي دريغ و بي چشمداشت مردمش در مقابل پناهجويان.
بيشتر خانواده هاي باسمنجي شهيد داده بودند و يا عزيزي در جبهه ها داشتند اما همچو جام، با دل خونين لب خندان مي آوردند. روزها زن ها دور هم جمع مي شدند و دايره مي زدند و مي خواندندو مي رقصيدند. شب ها مرد ها مي زدند و مي خواندندو مي رقصيدند وزن ها برايشان دست مي زدند. هر كودكي كه به دنيا مي آمد و زبان باز مي كرد پس از كلمات اوليه بابا و پپه و...دو تا لغت ياد مي گرفت: "ضبط" (يعني ضبط صوت) و "گوگوش"!
اين فيلم را تماشا كنيد تا منظورم را متوجه شويد!البته اين ظاهر ماجرا بود! كافي بود تا پاي درد دل مادران بشيني تا ببيني در فراق فرزندان دلبندشان چه مي كشند. همين افراد چند ماه بعد در محرم دسته هاي سينه زني مفصل راه مي انداختند و به عشق امام حسين، قمه می زدند و سر مي شكافتند.
(بيان مشاهده كردم بدون هيچ گونه ارزش گذاري!)
محصول باسمنج خيار و سيب زميني است. آن سال سيب زميني خيلي زياد محصول داده بود و قيمت آن افت پيدا كرده بود. امكانات صادرات و نگه داري و غيره هم كه نبود. سيب زميني ها در انبارهاي فاقد هر گونه امكانات كشاورزان يخ زده بودند و به شيريني مي زدند. همين سيب زميني قوت اصلي مردم محل بودند. سفره هايشان هميشه به روي مهمانان ناخوانده شان باز بود.
خانواده هاي باسمنجي پرجمعيت بودند. خانه هايشان هم به نسبت جمعيت شان كوچك بود اما از روي مهمان نوازي هر كدام اتاقي را خالي كردند و خانواده اي را پناه دادند. علي رغم اصرار هاي فراوان هم اجاره اي نمي گرفتند.
روابط خانوادگي شان با آن كليشه هايي كه به خورد ما مي دهند خيلي فرق داشت. اتفاقا در خيلي از خانواده ها
matriarchy(مادر سالاري)حاكم بود.
اين افراد قبل از جنگ در زمستان در اتاق هاي نمور و تاريك فرش مي بافتند و در فصل گرما سر مزرعه عرق مي ريختند تا زندگي ساده شان بگذرد. در طول جنگ هم چنين مي كردند. پس از آن نيز چنين كردند با اين تفاوت آن كساني كه با خون دل بزرگ كرده بودند تا در روز پيري عصاي دست شان شود، يا ديگر در كنارشان نبودند ويا خود نيازمند پرستار شده بودند. مستضعف كه مي گويند همين ها بودند.


ادامه دارد....
مجموعه كامل داستان سارا را مي توانيد در اينجا بخوانيد.

۳ نظر:

ناشناس گفت...

The way you describe 80s in Iran it encourages me to open a weblog and just write what I remembered. from those good or bad days.

It is excellent.

Thanks

منجوق گفت...

Thank you for the encouragement!
It will be nice if you start such a blog as the archive of that decade is not very rich. As I alluded to, Many important events were overlooked in the mainstream media of the time.
They did their best to portray a fixed cliche, dismissing so many humanistic subtleties.

Independent narration by individuals like us can compensate to some extent.

ناشناس گفت...

Although I was 5 years old but I remember those terrible days. It was in that winter that Zeinabiyeh high school in Mianeh has been bombed and the majority of students died. How in bad days we spend our childhood and unfortunately we are spending our youth in these green-black days!