۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

رفت در ظلمت غم آن شب و شب هاي دگر هم

هوشنگ اول نامه بچه ها را چند بار پشت سر هم مي خواند و آنگاه به سراغ نامه عطر آگين مينا مي رود. مينا نامه را امضا نكرده! به جاي آن اثر لب به نشانه بوسه در پاي نامه گذاشته. هوشنگ چند لحظه به رنگ ماتيك مينا چشم مي دوزد. خود نيز نمي داند چرا نمي تواند از آن چشم برگيرد. پس از اندكي تامل علت را مي يابد. مدت هاست تمام رنگ هاي دور وبرش تيره و تار ند. مينا رنگ اين خانه بود. بي حضور او اين خانه بزرگ، تبديل به غاري تيره و تار و سرد شده. هوشنگ به اثر لب مينا خيره مي ماند تا وقتي كه گرسنگي اختيار او را مي گيرد و به ناچار به سراغ دستپخت خوشمزه سارا مي رود و آن را مي بلعد. پس از خوردن غذا، هوشنگ نمازش را می خواند و آن گاه به محل محبوبش در خانه، یعنی کتابخانه، می رود. دست پيش مي برد تا كتابي را بردارد اما آن را نمي يابد. بعد به خاطر مي آورد كه اين كتاب هم از جمله كتاب هايي بود كه دفن كرده. هوشنگ با خود مي انديشد كه لابد بعد از اين سه سال آب در جعبه عايق نفوذ كرده و از پوشش هاي پلاستيكي نيز گذشته و كتاب ها را از بين برده. هوشنگ مي دانست چنين خواهد شد با اين حال، با وجود احتمال كم سالم ماندن ريسك دفن كردن را به جاي سوزاندن به جان خريد. هوشنگ به قفسه ها نظري مي افكند. قفسه مخصوص کتاب های فلسفه خالی است. مینا در قفسه ای که روزگاری آثار فیلسوفان بزرگ و کتاب ها ی مختلف در رد یا تایید مکاتب فکری گوناگون در آن جای داشتند، شمعی سیاه و دو تابلوی -به قول خودش- caricariture noir گذاشته. تابلوها کار خود میناهستند. یکی قلمی شکسته را به تصویر می کشد و دیگری کتابی را پشت میله ها. دل هوشنگ با دیدن قفسه می گیرد. نه به خاطر کتاب ها! کتاب ها را می توان جایگزین کرد. در واقع، مینا در خانه بروکسلشان کتابخانه ای مفصل ترتیب داده که نسخه ای از تمام کتاب های دفن شده را در خود دارد. دلتنگی هوشنگ به خاطر جوان نازنيني بود که از او کتاب قرض می کرد و نا كام از دنيا رفت! هوشنگ دلشکسته در کتابخانه منزل را می بندد و شروع به قدم زدن در خانه مي كند. با هر قدم ، دلتنگي او فراتر مي رود تا آن كه زنگ تلفن به صدا در مي آيد. آن ور خط ميناست. تلفن راه دور آن زمان خيلي گران بود. صدا هم اغلب خش دار بود. دلتنگي هوشنگ در ميان خش خش تلفن گم مي شود و به مينا نمي رسد. البته هوشنگ از اين نظر خوشحال است چون اگر مينا از دلتنگي او خبردار مي شد بلافاصله بر مي گشت. عشق هوشنگ قوي تر از خودخواهي اوست!پس از قطع تلفن هوشنگ با خود زمزمه مي كند:"خبرت خراب تر كرد جراحت جدايي/چو خيال آب روشن كه به تشنگان نمايي."
هوشنگ به سراغ تلويزيون مي رود. كانال يك مردي روحاني را نشان مي دهد كه با سكينه كامل و با لحني آرامش بخش، د رباره حد و تعزير سخنراني مي كند. كانال دو، مرد ي غير معمم را نشان مي دهد كه محاسن او تا مژه هايش پيش رفته و با حالتي عصبي و لحني خشن و نخراشيده، ليبرال هاي غربزده و روشنفكران خود فروخته طرفدار حقوق بشر آمريكايي را لعن مي فرستد و اضافه مي كند كه يك تار موي مستضعفين كوخ نشين، كه خود خدمتگزار آنان است، به صد تا روشنفكرنماي غربزده مي ارزد. هوشنگ به ياد زن بيچاره اي مي افتد كه او را امروز صبح مجاني مداوا كرده بود و اندكي به او كمك مالي كرده بود. شوهر زن فوت كرده بود و برادر وخواهران شوهرش او را با كتك از خانه بيرون كرده بودند. استخوان زن زير ضربات كتك شكسته بود. هوشنگ تلویزیون را خاموش می کند.
هوشنگ، مي خواهد فيلمي را ببيند كه درآن طيفي از رنگ ها باشد نه فقط رنگ هاي تيره و تار. هوشنگ فیلمی مي خواهد از جنس خود زندگي. زنگ در به صدا در مي آيد. آقاي اعتصام است كه آمده و با خود فيلم هاي كرايه اي ويدئو آورده.
آقاي اعتصام، طبق عادت خود دم در، بر زمين مي نشيند، توبره اش را باز مي كند و از آن يك دو جين فيلم بيرون مي آورد و بر زمين مي چيند. بين انبوه فيلم هاي هندي و فيلمفارسي هاي قديمي، دو كاست فيلم دكتر ژيواگو چون دري گرانبها خودنمايي مي كنند. چشمان هوشنگ برقي مي زند و فيلم ها را بر مي دارد و مي پرسد:"كيفيت فيلم ها چه طور است؟" آقاي اعتصام پاسخ مي دهد:" عالي! چون مي دانستم مشتري هاي خاصمان مثل شما كه به كيفيت فيلم حساسند، به اين جور فيلم ها علاقه دارند آنها را روي نوار خام ضبط كرديم."
(آن روز ها روي يك كاست چندين بار فيلم ضبط مي شد در نتيجه كيفيت فيلم هاي كرايه اي عموما پايين بود.)پس از رفتن آقاي اعتصام هوشنگ نوار اول فيلم در ويدئو قرار مي دهد و با خود مي انديشد:"جاي مينا خالي! موزيك متن اين فيلم را خيلي دوست داره!"



ادامه دارد...
براي دانلود مجموعه كامل داستان سارا اينجا را كليك كنيد.

۷ نظر:

ناشناس گفت...

http://www.youtube.com/watch?v=vmeAdemX9Mg&NR=1

منجوق گفت...

http://www.youtube.com/watch?v=WXAa0XaS6bs&feature=related

منجوق گفت...

يكي for eliseبتهوون و يكي هم همين
Lara's theme با هر اجرا"كه بشنوي نا مكرر است".

Unknown گفت...

It's one of my favorites

ناشناس گفت...

(آن روز ها روي يك كاست چندين بار فيلم ضبط مي شد در نتيجه كيفيت فيلم هاي كرايه اي عموما پايين بود.)

I feel being dinosaur after reading this sentence, specially with those parenthesis.
This post was excellent too.
Thanks..

ناشناس گفت...

http://blog.malakut.ir/archives/2009/09/post_1877.shtml
اين هم قشنگه

منجوق گفت...

بله! واقعا زیبا بود. زنده باد استاد شجریان!