در يك عصر زمستاني در سال 66، فرحناز و مادر شوهرش، پروين، وارد مطب هوشنگ مي شوند. پروين كمر درد دارد. هوشنگ او را معاينه مي كند و بعد پشت ميزش مي نشيند تا نسخه لازم را بنويسد. پروين از پنجره به بيرون نگاه مي كند و مي گويد:"دخترم! ببين داره برف مي آد؟" فرحناز جواب مي دهد:"بله."
پروين:"خدايا! اين وقت شب، توي اين برف و سرما، با اين كمردرد چه طوري بريم برسيم خانه. مردم رفتند و چپيدند خانه. يه خورده بعد" اُ شين" شروع مي شه و ديگه ماشين گير نمي آد."
فرحناز:"شما نگران نباشيد! از خانم منشي خواهش مي كنيم تاكسي تلفني خبر كنند."
پروين:"موقع پخش "اُشين" تاكسي تلفني هم سرويس نمي ده!"
هوشنگ:"بعد از شما من مريض ديگري ندارم. اگه صبر كنيد من شما رو مي رسونم."
فرحناز:"نه آقاي دكتر! راضي به زحمت شما نيستيم."
هوشنگ:"زحمتي نيست."
پروين:" خدا عمرتون بده آقاي دكتر! يك دنيا ممنون! صبر مي كنيم."
فرحناز مي خواهد باز هم اعتراض كند اما پروين با ايما و اشاره او را دعوت به سكوت مي كند.
فرحناز و پروين از اتاق خارج مي شوند و پروين سفره دلش را پيش خانم منشي باز مي كند.
كار جمع و جور كردن هوشنگ كه تمام شد فرحناز و پروين را به سمت ماشين هدايت مي كند. هر دو عقب ماشين مي نشينند. اندكي به هوشنگ بر مي خورد. با خود مي انديشد:"مگه راننده شان هستم؟! حداقل پيرزنه مي آمد و جلو مي نشست."
توي ماشين پروين سفره دلش را دوباره باز مي كند. توضيح مي دهد كه چهار سال است كه از پسرش، يوسف، خبري ندارند. يوسف خلبان نيروي هوايي ارتش است. چهار سال پيش براي ماموريتي اعزام شده و پس از آن هيچ كس از او خبري ندارد.
اما پروين و فرحناز اميد خود را از دست نداده اند. دلخوري هوشنگ از بين مي رود. پروين مي گويد تمام وسايل پسرش را درست مانند روزي كه خانه را ترك مي كرده نگه داشته اند.
به پاي آپارتمان سازماني شش طبقه محل سكونت فرحناز و پروين مي رسند. خانه آنها در طبقه پنجم است اما برق رفته و آسانسور كار نمي كند.
ادامه دارد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر