ثریا، منشی مطب هوشنگ، نیمساعت قبل از ورود بیمار اول وارد مطب می شود. سماور را روشن می کند و به سراغ میز کار خود می رود به فایل ها سر می کشد و وقتی می بیند همه چیز مرتب است به سراغ بافتنی خود می رود. ثریا در خانه سارا بزرگ شده. او دختر یکی از خدمتکاران خانه ششگلان بود که به تشویق سارا تا دیپلم به تحصیلات خود ادامه داد. ثریا ازدواج کرده بود و تا بزرگ شدن فرزندانش بیرون از خانه کار نمی کرد.
همان طوری که گفتم هوشنگ هم متخصص پوست بود و هم متخصص ارتوپدی. منشی مطب یک متخصص پوست با دقت فراوان باید انتخاب شود! از نظر تبلیغاتی هم که شده، باید خوبرو باشد. منشی های قبلی هوشنگ همه دختران جوان بودند. چند ماهی بعد از کار ازدواج می کردند و کار را ول می کردند. هوشنگ مرتب منشی عوض می کرد.از وقتی مینا مسافرت های چند ماهه خود را به بلژیک آغاز کرد اندکی روی مسئله منشی حساس شد. بی آن که بخواهد به کسی تهمتی بزند به منظور پیشگیری و علاج واقعه قبل از وقوع، حساسیت خود را با سارا در میان گذاشت و سارا به یاد ثریا افتاد. سارا برای هوشنگ توضیح داد و گفت:" این که دختر جوانی پوست با طراوت داشته باشد چیز عجیبی نیست. اما اگر زن میانسالی پوست لطیف و بی چین و چروک داشته باشد همه پرس و جو می کنند و به دکتر او آفرین می گویند. از ثریا خواهش کنیم منشی بعدی تو بشود. باور کن بیشتر از دخترهای جوان به کار منشی گری تو می آید."
ثریا و هوشنگ تقریبا مانند خواهر وبرادر بودند. هوشنگ و مینا از هر مسافرت خارج خود کرم های مخصوص و...برای او سوغاتی می آوردند. ایده سارا غیر صادقانه نبود. لطافت پوست او در میانسالگی مدیون مواظبت های هوشنگ بود. ثریا اندکی پس از حضور در مطب، اتوریته خود را در آن تثبیت کرد. خود هوشنگ هم از او حساب می برد و جسارت نمی کرد در محدوده اختیارات ثریا وارد شود . می دانست صداقت و درستی و خدمت خالصانه او آن قدر ارزش دارد که حرف او را به جان بخرد و اصطلاحا به او میدان دهد. به علاوه ثریا حامی ای به قدرت سارا داشت! مگر می شد گفت که بالای چشم او ابروست!
ثریا و سارا خیلی به هم نزدیک بودند. وقتی ثریا طفلی خردسال بود برای تعطیلی به همراه والدینش به یک روستا رفته بودند. به خاطر آب آلوده، ثریا در آن جا دچار تیفوئید یا حصبه شد. خانواده اش سراسیمه به شهر باز گشتند و سارا بلافاصله دکتر خانواده را خبر کرد. اما با گذشت چند روز حال ثریا بدتر شد. سارا خواست تا دوباره دکتر خبر کند، ولی دید که مادر او عکس العمل عجیبی نشان می دهد و چندان راضی به خبر کردن دکتر نیست. پس از اندکی اصرار سارا، مادر ثریا زیر گریه زدو شروع به اعتراف کرد. از قرار معلوم او هیچ یک از دستورالعمل های دکتر را به کار نبسته بود و به جای آن "بند چی" خبر کرده بود. "بند چی" پیرزنی عجوزه بود که خانه به خانه می گشت و ادعا می کرد با زدن پوست شغال به شانه های بچه ها آنها را در برابر بیماری ها مصون می کند. آقا ودود ورود او را به خانه ممنوع کرده بود اما بعضی اوقات، خدمتکار ها به دور از چشم سارا و نسا ننه ، او را به خانه می خواندند. سارا از شنیدن ما جرا عصبانی شدو ثریا را از بخش خدمتکارها به عمارت اصلی منتقل کرد و مستقيماً پرستاری او را نظارت كرد. پرستاری از بیمار حصبه خیلی دشوار است. بی جهت نبود که ثریا ومادرش جان او را مدیون سارا می دانستند. با بزرگ شدن ثریا رابطه او با سارا قوی تر شد. سارا او را به مدرسه رفتن تشویق می کرد. تحصیل تا گرفتن دیپلم در دهه بیست وسی برای دختر یک خدمتکار متعارف نبود! علاوه بر آن سارا انواع و اقسام هنرهای دستی زنانه را به ثریا اموخته بود.
همان طوری که گفتم در دهه پنجاه بسیاری از این هنرها رو به فراموشی رفت. در آن دوره گمان می کردند دوره این کارها گذشته است. اما در دهه شصت بافتنی در دنیا دوباره مد شد. این مد در شرایط جنگ در ایران و به خصوص در تبریز بسیار رشد پیدا کرد. یک علت رشد، کم بودن واردات لباس (نسبت به دهه 50 و وضعیت اسفناک ترکنونی) بود. اما علت مهمتر اثر آرامش بخشی بافتن در شرایط پر تنش آن دوره بود. خانم ها مي گفتند در زمان فراغت، بافتني ذهنشان را اندكي مشغول مي كند و نمي گذارد تا به مسايل دلهره آور جنگ بيانديشند و عذاب بكشند.کلا در دهه شصت بافتنی همیشه مُد بود اما مُد بافتنی خود تغییر می کرد. در حدود سال 66 با کاموا های رنگارنگ "موهر" لباس می بافتند. ثریا با الهام از "چهل تکه" های قدیم طرح های زیبایی می ساخت. الغرض! ثریا مشغول بافتنی خود بود که فرحناز زنگ در را به صدا در آورد.
ادامه دارد...
براي دانلود مجموعه كامل سارا اينجا را كليك كنيد.
۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه
ثريا
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۸ نظر:
سلام خانم دکتر منجوق:
یه سوال البته من کل رمانتون!:) رو نخوندم اما این داستان واقعیه یعنی بر گرفته از واقعیت هست یا تخیلات شماست؟
ولی در صورت دومی استعداد خوبی دارین ا!!!!!!!
مخلوط واقعيت و تخيله.
مثلا من ده سال پيش شنيدم كه يك خانم با شرايط فرحناز زندگي مي كنه كه از اوايل جنگ تاآن موقع (يعني ده سال بعد از جنگ) هنوز منتظر شوهرش -كه خلبان نيروي هوايي ارتش بود - بود اين خانم تمام لوازم همسرش را دست نخورده نگه داشته بود. ماجراي آشنايي فرحناز با دكتر پرتوي زاييده تخيل خودمه.
به زودي داستان سارا را به صورت يك مجموعه گردآوري مي كنم و به آن لينك مي دم.
http://parlemannews.net/?n=4080
خطاب به ناشناس
خواجه حسن میوندی (يا ميمندي)، وزير سلطلان محمود كه با وساطت خود چندين بارابوريحان را حكم اعدام سلطان محمود رهانيد، آدم مثبتي بود يا نه؟
تاريخ درباره او چگونه قضاوت مي كند؟
سئوال سختي است!
میگم دکتر:
تبارک الله احسن الخالقین
تراوشات هسته ای (منظور فیزیک و برای حفظ قافیه)و تراوشات قصه ای تون عالیه ها!
اصلا به این بعدتون فکر نکرده بودم
مجبورم کردین بشینم از اول بخونم
موفق باشین:))
ممننون از لطف شما!
یاسمن جان سلام!
داستان خيلی حالت واقعی به خود گرفته و زنده کننده فضا و خاطرات کودکيمان است.بی صبرانه منتظر بقيه ماجراها هستم . کاش می تونستی به صورت يک مجموعه يکجا جمع کنی .اينجوری ماندگارتر ميشه.
ارسال یک نظر