۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

آيريليخدا سوز اولماسين

فرحناز بی دست و پا نبود! برایش خبر کردن لوله کش کاری نداشت. اما همسایه فضولی داشتند که جز حرف درست كردن پشت سر خانم های جوانی مثل فرحناز كاري نداشت. اگر وارد شدن لوله کش را به خانه فرحناز می دید با مغز معیوب و ناقصش داستان های هزار و یک شب می ساخت و پخش می کرد. یک عده یاوه گوی نفهم هم داستان های او را نشخوار می کردند بی آن که درک کنند برای خانمی در شرایط فرحناز این داستان ها چه سم کشنده ای می توانند باشد.
هوشنگ به آنها می گوید: "من در کارهای فنی یک مقدار تجربه دارم. پدر خدا بیامرزم من و برادرم را این جوری بار آورده که تعمیرات خانه را خودمان انجام بدیم.
اگر اجازه بدید من تعمیر می کنم. شما تشریف ببرید خانه یکی از همسایه ها استراحت کنید. تا اُشین تموم بشه، من مشکل را رفع می کنم."
فرحناز: نه دیگه آقای دکتر! دیگه واقعا از شرمندگی نمی تونم تو صورتتون نگاه کنم.
هوشنگ: این چه حرفیه؟!
بعد هوشنگ برای این که فرحناز را راضی کنه می گه:"البته اگر شما نخواهید من در خانه شما بیام حرفی نیست! انگار اعتماد نمي كنيد مرا در خانه تنها بگذاريد."
پروین:"اختیار دارید آقای دکتر! تموم وسایل کلبه درویشی ما رو جمع کنید به اندازه این ساعت شما هم نمی ارزه!" و با شیطنت اضافه می کنه:"سلیقه خانم تونه! مگه نه؟!"
هوشنگ در دل می گه:"امان از دست این زن ها! حتی در این شرایط هم ساعت رولکس من توجهش رو جلب کرد. لبخندی می زنه و می گه:"درست حدس زدید! کادوی بیستمین سالگرد ازدواجمونه!"
فرحناز با نگرانی می گه: آخه به همسایه چی بگیم؟!
پروین: تو نگران نباش! من خودم توضیح می دم.
هوشنگ پایین می ره تا جعبه ابزار خودش رو از صندوق عقب ماشین بیاره. تا دو باره بر می گرده برق ها اومدن.
پروین یک جفت دمپایی مردانه جلوی پای هوشنگ می ذاره و می گه:"بفرمایید! دمپایی های پسرمن. صبح که اینجا رو جارو می کردم با خودم گفتم خدایا! چی می شه امروز عصر بیاد و این دمپایی ها رو بپوشه. قسمت این بود که شما امروز اینارو بپوشین. همه وسایل پسرمو درست مثل روزی که رفت نگه داشتیم. " بعد به عکس دیوار اشاره می کنه و می گه: "این عکس پسرمه."
ادامه دارد...

هیچ نظری موجود نیست: