۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

A success story amongst all debris

در بين كساني كه در روز هاي بمباران به باسمنج پناه برده بودند جواني بود به نام علي. علي در تبريز به دنيا آمده بود و بزرگ شده بود اما پدر و مادرش باسمنجي بودند. علي در كار فروش پوشاك بود و در نزد بوتيك داري كارمي كرد. اندك سرمايه اي اندوخته بود و مي خواست كار مستقل خود را شروع كند اما سرمايه اش كفاف سرقفلي بوتيك در تبريز را نمي داد. در همان روزهاي اول بمباران علي سريعا يك مغازه درب و داغون در باسمنج اجاره كرد، آن را تر و تميز كرد و به صورت بوتيكي در آورد.علي با فروشنده ها و بوتيك داران كوي ولي عصر تبريز آشنا بود. مغازه هاي ولي عصر همه بسته بودند. علي جنس هاي آنها را مي آورد ودر باسمنج به قيمت مناسب مي فروخت.خانم هاي تبريزي كه به باسمنج آمده بودند همه بي كار بودند. از سر بيكاري و نداشتن تفريحي ديگر هر روزي به مغازه علي سر مي زدند! حسابي هم علي را دعا مي كردند چون سرگرمي كوچكي برايشان تدارك ديده بود.
علي در آن چهل روز، سرمايه لازم براي راه انداختن كاسبي خود را در تبريز به دست آورد.

در باسمنج يك اصطلاح ورد زبان ها افتاده بود : صدا و تصوير را با هم در باسمنج داريم. معني آن اين بود كه صداي انفجار بمب تقريبا زماني به باسمنج مي رسيد كه هواپيماي دشمن بالاي سر ما قرار مي گرفت.(مسئله فيزيك دبيرستاني: حساب كنيد چه رابطه اي بايد برقرار شود تا چنين اتفاقي بيافتد.)

آن چهل روز جهنمي گذشت و رو سپيدي به مردم باسمنج ماند و...

ويراني ها پس از چهل روز غير قابل تصور بود. خسارت هاي جاني و مالي مشهود و ملموس كه نيازي به توضيح ندارد. اما مي خواهم به خسارات ناملوس آن چهل روز هم اشاره اي كنم. كساني را مي شناسم كه در آن موقع دو سه ساله بودند اما به خاطر شوك عصبي كه در آن زمان به آنها وارد شده بود همچنان زجر مي برند (مثلا دچار ناراحتي چشمي شده اند كه به تشخيص دكتر به علت وحشت در آن زمان است).و اين همه در برابر آن چه بر دزفول و ايلام و ... گذشت، شوخي اي بيش نبود!

وقتي آتش بس هوايي اعلام شد به تبريز برگشتيم. اما تا دو سه روز مدرسه ها به علت سردي هوا تعطيل رسمي بود! اين در حالي بود كه آن سال زمستان تبريز خيلي سرد نبود. برف هم در آن چند روز نباريده بود. سابقه نداشت كه براي هواي متعادلي چون آن مدرسه ها را تعطيل كنند. در طي بمباران شديد هم با اين كه مدرسه ها ي تبريز عملا تعطيل بودند، تعطيلي رسمي اعلام نشد! اين همان سالي بود كه بمبي بر روي مدرسه اي در شهر ميانه افتاد و بيشتر دانش آموزان آن شهيد شدند.همان طوري كه گفتم صدا و سيما تخليه تبريز را به روي خود نياورده بود. دهه فجر آن سال هم به بمباران گذشت. روز 22 بهمن صدا و سيما گزارش مفصلي از راهپيمايي مردم تبريز در اخبار ساعت 9 پخش كرد. يكي از نوادگان سارا در موقع پخش آن گزارش، كتاب تاريخش را ورق مي زد. در صفحه اول آن نوشته شده بود:" تاريخ معلم انسان هاست."

پي نوشت: دقت كنيد اين ماجرا يك سال پيش از موشكباران پردامنه تهران است. در مورد فاجعه مدرسه ميانه كتابي منتشر شده است.


ادامه دارد....

مجموعه كامل داستان سارا را مي توانيد در اينجا بخوانيد.

۱ نظر:

منجوق گفت...

نمي دانم چرا برايم اين سئوال پيش آمد كه كامران نجف زاده آن موقع چه مي كرد!