۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

راه پله

پروین: یا حضرت زهرا! این همه پله را با این درد کمر، تو این تاریکی چه طور برم بالا؟!
فرحناز: نگران نباشید! من کمک تان می کنم . یواش یواش نرده را می گیریم و می ریم بالا.
پروین: تو که حال و روزت از من هم بدتره. چه کمکی می خوای بکنی؟!
هوشنگ، چراغ قوه را از صندوق عقب (کمد آقای ووپی) بر می دارد و می گوید: اگه اجازه بدید من کمک تون می کنم.
پروین: خدا عمرتون بده آقای دکتر.
فرحناز (با لحن شرمساری): نه دیگه آقای دکتر! حسابی زحمتتون دادیم. دیگه بسه!
پروین: خدا آقای دکتر رو سلامت نگه داره. منم انگار مادرشون هستم (در واقع پروین همسن هوشنگ بود!) بهتره که آقای دکتر کمکمون کنه تا مرد همسایه تو این تاریکی. دکتر محرمه!
فرحناز به ناچار قبول می کند.
موقع بالا رفتن از پله ها فرحناز می گه: شنبه ها این ساعت برق رو قطع می کنن. اما چند دقیقه مانده به 9 برق ها می آد. می خوان برای پخش اُشین برق ذخیره کنند.
پروین: زندگی ما هم همه اش شده اُشین. درد و بدبختی خودمان بس نیست درد و بدبختی های این دختر ژاپنی را هم با ید بکشیم.
هوشنگ ، که از بیشتر مردهای این سریال بدش می آمد، در تایید حرف پروین می گوید:" دلخوشی ملت شده تماشای کتک خوردن های اُشین. کتک می خوره و به خاطر کتک خوردنش معذرت هم می خواد!"
فرحناز از حرف هوشنگ خنده اش می گیرد.
وقتی دم در خانه می رسند می بینند پادری خیسه. این بار ناله فرحناز در می آد:"وا ی خدا! انگار لوله ها ترکیدند. خدایا! چی کار کنم!"
ادامه دارد...
براي دانلود مجموعه داستان سارا اينجا را كليك كنيد.

هیچ نظری موجود نیست: