۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

پای در دامن اندوه کشیدم/ نگسستم، نرمیدم

وقتي فيلم دکتر ژیواگو تمام مي شه، تازه هوشنگ مي بينه كه تمام صورت و گردنش خيس شده. از خود تعجب مي كنه. اين اولين باره كه با ديدن فيلمي اشك مي ريزه. با خود مي گه:"چه قدر شبيه من بود!" بعد پس از اندكي تامل اضافه مي كنه:"نه من از او تنها ترم. "لارا" هم ندارم!" روز بعد جمعه است و هوشنگ براي ناهار به خانه سارا مي ره. سارا پس از چند لحظه سكوت رو به هوشنگ مي كنه و مي گه:"اوغول بالا (=پسركم)! بيا پيش خودم زندگي كن. تنها يي بد درديه! مخصوصا براي يك مرد با شرايط و موقعيت تو! تنهايي و دلتنگي مي تونه ضعيفت كنه و كاري بكني كه بعدا پشيمان بشي. مينا تو رو به من سپرده. بيا پيش خودم."
هوشنگ تشكر مي كنه ومي گه زندگي بي برنامه بيمارستان او با زندگي منظم سارا نمي سازه. اگر يك دقيقه بچه ها و يا نوه ها ي سارا دير كنند سارا دلشوره مي گيره.
سارا مي گه:"خدا خودش كمك مي كنه تا من اين عادت بد دلشوره را كنار بذارم."
اما هوشنگ قبول نمي كنه تا به خانه سارا بره. سارا اصرار بيشتري نمي كنه چون خودش هم همين جوره. هيچ جا را با خانه خودش عوض نمي كنه. براي همين احساس هوشنگ را درك مي كنه.
اما باز هم تاكيد مي كنه كه روي اين موضوع فكر كنه.

بعد از تمام شدن محاوره، هوشنگ با خودش فكر مي كنه كه منظور سارا از "ضعيف شدن در تنهايي" چه بود. سارا، قبلا چنين حرفي نزده بود. تعجب مي كنه و با خود مي گه يعني مامان از خيال گذراي "داشتن لارا" كه لحظه اي ديشب از ذهن او گذشت هم خبر داره؟! (توضيح: "لارا" نام معشوقه دكتر ژيواگو بود.) هوشنگ خبر نداره كه خواندن افكار او براي سارا مثل آب خوردنه! به خصوص ، اگر پاي زني در ميان باشه!


ادامه دارد...

۳ نظر:

ناشناس گفت...

and then...

ناشناس گفت...

....and then

منجوق گفت...

پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم/نرمیدم