۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

هَله گلسین، هَله گِتسین


روزگذشته، پروین داستان زندگی خود را به ثریا هم گفته بود. برای همین ثریا نسبت به فرحناز احساس احترام عمیقی می کرد. فرحناز به جلو می آید و جعبه ای که حاوی حلقه و ساعت هوشنگ است روی میز می گذارد و می گوید: "این امانتی آقای دکتر نزد مابود. لطفا آن را به دست آقای دکتر برسانید." بعد یک بقچه زیبا نیز از کیف خود در می آورد و روی میز می گذارد و می گوید:"دیروز ما به آقای دکتر خیلی زحمت دادیم. این را مادر شوهرم برای عرض تشکر فرستاده. دستبافت خود اوست." درواقع این ژاکت یکی از ده ها ژاکتی بود که پروین برای پسرش در غیاب او بافته بود. باید پروین را می شناختی تا متوجه می شدی چه قدر باید به یک نفر ارادت داشته باشد که ژاکتی را که به یاد یوسف گمگشته اش بافته، به او ببخشد. وقتی فرحناز خم می شود تا زیپ کیف خود را ببندد از درد کمر چهره اش دگرگون می شود. ثریا حالت چهره او را می بیند و می پرسد:"چی شد؟! بشینید دو ساعت دیگر دکتر وقت خالی دارند. شما را معاینه می کنند."
فرحناز: نه دیگه مزاحم نمی شم. اگر دوباره درد کرد زنگ می زنم وقت می گیرم.
ثریا:می دونید که وقت گرفتن از دکتر ما خیلی آسون نیست! تا چهار ماه دیگه همه وقت ها پره. این یکی اتفاقی خالی شد. دیروز زنگ زدند و کنسل کردند. یک کار غیر منتظره براشون پیش آمده بود. چنین فرصت هایی خیلی کم پیش می آد.
فرحناز: آخه! چیز مهمی نیست! خودش درست می شه.
ثریا با لحن سرزنش آمیز: یعنی چه که مهم نیست؟! و بعد با لحن شیطنت آمیزی می گوید: بیشتر از اینا به خودت برس. نمی خواهی که وقتی ایشا الله شوهرت برگشت تو رو نشناسه.
فرحناز می خندد و می گوید:آره! اون طفلكي به خيال فرحناز چهار سال پيش به خونه بر مي گرده! می ترسم اگر برگرده و منو این جوری و تو اين وضعيت ببینه، بخواد بره و دیگه برنگرده!
ثریا: وا! خیلی هم دلش بخواد! خانم به این خوشگلی!
فرحناز: آخه شاید دکتر بخوان اون ساعت استراحت کنن. دیروز هم کلی خسته شون کردیم.
ثریا: دکتر رو ی حرف من حرفی نمی زنه! دیگه با من جر و بحث نکن. دو ساعت و نیم دیگه دکتر شما رو می بینه! تمام!
فرحناز لبخندی می زنه و می گه: چشم! وقتی آقای دکتر روی حرف شما حرف نمی زنه، من دیگه چی دارم که بگم! فقط اجازه بدین الان برم! کوپن پودر رختشویی و روغن نباتی اعلام شده.
و صف روغن نباتی دو ساعت تمام طول می کشد!
ادامه دارد...

۱۲ نظر:

Unknown گفت...

سلام دکتر منجوق:
من یه سوالی دارم چرا اذری زبانان به زبان خود کمی متعصب تر از بقیه هستند؟
ضمن اگه میشه واسه ما یه جایی بنویسین معنای فارسی کلمات اذری رو اخه ما رسما بلد نیستیم!:)
با تشکر

منجوق گفت...

"من یه سوالی دارم چرا اذری زبانان به زبان خود کمی متعصب تر از بقیه هستند؟"
واقعا اين جوريه؟ من چنين تصوري ندارم!

من بيشتر كلمات آذري را ترجمه كرده ام. در مورد عناوين چند پست اخير همان طوري كه قبلا توضيح دادم بندهاي آهنگ معروف كوچه لر هستند كه ترجمه آن در وبسايت زير موجود است.
http://andisheyesabz.wordpress.com/2008/11/22/%DA%A9%D9%88%DA%86%D9%87-%D9%84%D8%B1%D9%87-%D8%B3%D9%88-%D8%B3%D9%BE%D9%85%DB%8C%D8%B4%D9%85/

منجوق گفت...

ترجمه تك تك بيت ها لوس از آب در مي آيد. بايد كليت شعر را ترجمه كرد. ترجمه زير از همان وبسايت است:

کوچه لره سو سپ میشم
یار گلنده توز اولماسون
هله گلسین هله گتسین
آرالیخدا سوز اولماسون
ساما وارا اوت سالمیشام
ایستکنه قند سالمیشام
یاریم گدیپ تک گالمیشام
نه عزیز دیر یارین جانی
نه شیرین دیر یارین جانی
کوچه لره سو سپ میشم یار گلنده توز اولماسون
هله گلسین هله گتسین آرامیزدا سوز اولماسون.

ترجمه:
کوچه را آب و جارو کرده ام
تا وقتی یارم می آید گرد و خاک نباشد
طوری بیاید و برود
که هیچ حرف و حدیثی در میان نماند.
سماور را آتش کرده ام.
قند در استکان انداخته ام.
یارم رفته و من تنها مانده ام
چه قدر خاطر یار عزیز است.
چه قدر خاطر یار شیرین است.
کوچه را آب و جارو کرده ام
تا وقتی یارم می آید گرد و خاک نباشد
طوری بیاید و برود
که هیچ بگو مگو یی میان ما در نگيرد

Unknown گفت...

تشکر می شود.
کمکم دارم به زبون ترکی علاقه مند میشم شاید باید با ترک ازدواج کنم تا توفیق اجباری باشد به نظر شما اقایون ترک همسران مناسبی هستند؟(چون تجربه دارین پرسیدم:))

منجوق گفت...

من كه از شاهين راضيم. خدا از او راضي باشد!
بين آقايان ترك هم همسر خوب پيدا مي شه و هم همسر بد!
در مجموع هرچه شناخت دو نفر از فرهنگ همديگر بيشتر باشد، تفاهم بيشتري حاصل مي شود.
من وقتي داستان سارا را شروع كردم چنين هدفي در ذهن نداشتم اما اين داستان به شناخت بيشتر فرهنگ شهر تبريز كمك مي كند.
هدف اوليه من مروري در گذشته هايي بود كه اكنون ما را ساخته اند.

ناشناس گفت...

It is Excellent.

y.m گفت...

dear monjoogh
have you read Asieh Bakery's interview in etemad newspaper? I mean the daughter of shahid Hamid Bakery. If you havent I have got it, If you are interested.

منجوق گفت...

I read the interview by Shahid Hemmat and Shahid Bakeri's children.


Shahid Hemmat's comment about her mother being beaten up just like Hazrate Zahra is something that does go out of my mind since I read the article.

منجوق گفت...

كساني كه مصاحبه مورد اشاره ي.م. را نخوانده اند مي توانند آن را در لينك زير بيابند:

http://www.aftabnews.ir/vdcc1eqo.2bqi18laa2.html

y.m گفت...

of course, its filtered, you are gonna need proxies to read it.

y.m گفت...

actually I havent read the whole thing, I just heard of it.

منجوق گفت...

مصاحبه ها در حيات نو هم چاپ شده اند.