۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه

داستان خانوادگي-تاريخي سارا

داستان سارا تمام شد. من براي نگارش اين داستان وقت زيادي گذاشتم.هم زياد فكر كردم وهم زياد مطالعه كردم تا اشتباه تاريخي كمتري داشته باشم. به ازاي نوشتن هر قسمت به طور متوسط پنج سناريوي مختلف را در ذهن پروراندم و آخر سر يكي را انتخاب كردم. شوخي كه نبود! تاريخ خانواده اي را براي مدت نود سال مي نوشتم. بايد تصميم مي گرفتم كدام يك از
urban legendها را بر گزينم و كدام يك را بيشتر بپرورانم.
به ازاي تك تك لحظه هايي كه صرف نوشتن اين داستان كردم هم لذت بردم و هم تاثير گرفته ام. پس از نگارش اين داستان بهتر از قبل مي دانم در زندگي چه مي خواهم و چه نمي خواهم. چه چيز ارزش وقت گذاشتن دارد و چه چيز ندارد. شاداب تر از قبلم. مجموعه داستان سارا را در اين فايل PDFمي توانيد بخوانيد.
لطفا اين داستان را به هر كسي كه امكان دارد به اين گونه داستان ها علاقه مند باشد معرفي كنيد.
براي دانلود داستان اينجا را كليك كنيد.

۱۴ نظر:

منجوق گفت...

خيلي از قسمت ها ي داستان سارا را در فرودگاه ها و قطار ها نوشتم. مي شه اونا را دانلود كرد و در فرودگاه و... خواند.

ی.م گفت...

واقعا داستان های زیبایی بودند. پروژه ی جدیئتان کی شروع میشود؟>

منجوق گفت...

ممنون ي. م. جان،

در اولين فرصت!

ناشناس گفت...

Beautiful & valuable story, but may be it’s better to improve it instead of starting new one.
Currently it’s rude, but don’t miss a “best seller”.
hamed.a

منجوق گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
منجوق گفت...

Did you mean "rude" or "crude"?

No trace of profanity exists in the whole story so it cannot be rude.
But I agree that it was crude. I edited a little bit so it is now less crude but I agree that it needs a more thorough polish.

By next project, we meant the "cause" that we previously discussed about not a new story.

PANDA گفت...

یاسمن جان
خسته نباشی
واقعا عالی بود.
واقعيتهای زندگی مردم تبريز و خاطرات مردم چند نسل اخير تبريز را خيلی خوب بيان کرده ای. من فايل آن را برای عده ای از دوستان و آشنايان دادم .

Unknown گفت...

دکتر:
خسته نباشین
واسه من که اصلا رگ و ریشه ترک ندارم جالب بود البته همه داستان رو نخوندم ولی باید گفت تاثیر گذاره همین و بس.
به قول فارس ها: نه خسته:)

ناشناس گفت...

It was excellent based on my knowledge and memory of those days.

Thanks a lot for your time.

رضا گفت...

فقط می‌توانم بگویم متشکرم...

Xahra گفت...

فوق العاده ای

منجوق گفت...

ممنون دوستان به خاطر نظر لطف و محبتتان!

ناشناس گفت...

سلام
از داستانتان بسیار لذت بردم به خصوص که صحنه های داستان شما و برخی اشارات ظریف برای من که تبریزی هستم بسیار ملموس و دلنشین بود. فقط در این پستی که فرستاده اید متوجه نشدم منظورتان از Urban Legend چه بود؟ آیا با این لغت به ژانر خاصی اشاره دارید؟ چون تا جایی که من اطلاع دارم این ترکیب به ژانری خاص اطلاق می شود که به نظر نمی رسد منظور شما باشد. اگر در این زمینه توضیح دهید ممنون می شوم.
با تشکر

منجوق گفت...

منظورم این بود که برخی از داستان هایی که در مورد افراد واقعی در بین مردم نقل می شد و شاخ و برگ داده می شد در این داستان آورده ام و خود به آن شاخ و برگی داده ام که به حال و هوای داستانم بیاید. مثلا شخصیت حمید که جراح پلاستیک می شود تا حد زیادی واقعی است. در واقع او همکلاس عموی من بود و عموی من او را از خودکشی نجات داد.