هوشنگ آن قدر مغرور بود که حاضر نبود حتی پیش سارا اعتراف کند که تنهایی او را از پا در آورده و می خواد حرفش رو پس بگیره. برای همین نمی دونه مسأله رفتن و زندگی کردن با سارا را چه طور مطرح کنه. اما سارا پسرشو خوب می شناسه. با یک نظر همه چیز را می فهمه.
شاید اگر زن دیگری جای سارا بود به دروغ می گفت: "من شب ها می ترسم. بیا پیشم تا تنها نباشم." اما سارا هر زنی نیست: اولاً دروغ نمی گه! ثانیاً دختر حاج کاظم هیچ وقت اظهار عجز نمی کنه و ثالثا اگر اینو بگه بعد از برگشتن مینا مسأله ساز می شه و این با آینده نگری سارا که از آموزه های موکد حاج کاظمه نمی خونه. سارا در راپراتوار(repertoire) غنی مادرانه اش وسیله های بسیار بهتر از دروغگویی یا اظهار عجز برای جذب پسرش داره!
سارا آغوش خود را برای هوشنگ باز می کنه و در حالی که موهای هوشنگ را نوازش می کنه می گه: یادته وقتی مریض می شدی هی منو مجبور می کردی برات قصه بگم. اون قدر قصه می گفتم که فکم درد می گرفت! عاشق قصه های "جتدان" بودی."
هوشنگ: جتدان چیه؟
سارا: "هر بچه ای باید خودش جتدان را با تخیلات خودش بسازه. قدیم مثل امروز نبود که کارتون ها و فیلم های سینمایی همه تخیل بچه ها رو قبضه کرده اند. تخیل بچه ها با قصه های مادرها و مادربزرگ هاشون رشد می کرد."
هوشنگ:"قصه جتدان یادم رفته! بازم بگین." صدای سارا همیشه آهنگینه اما دو سه نفری در زندگیش بوده که صداش براشون "آهنگ سفارشی" می شد. یکی از اون سه نفر- بی برو برگرد- هوشنگه! از زمان خردسالی هوشنگ، سارا دقت کرده و دیده عکس العمل هوشنگ روی هر آوا چیه. موقع قصه گفتن همه اون نکاتی را که به تجربه آموخته در نظر می گیره. سارا شروع می کنه به قصه گفتن:" جونلرین بیر جوننده. شاه عباسین دوربینین ده...." وقتی قصه تموم می شه هوشنگ به یک حالت خلصه رفته! سارا می گه:"هوشنگ! عصرها که می شه دلم می خواد با عشق یکی که از در می آد تو ،شام درست کنم." و پس از چند ثانیه تامل می گه:"می خوام او یه نفر پسرم باشه." این یکی دروغ نبود. حرف دل سارا بود. هوشنگ جواب می ده:"می آیم پیشتون زندگی کنم. مخلصتون هم خودم هستم!" سارا:"پیر شی پسرم!"
ادامه دارد...
براي دانلود مجموعه كامل داستان سارا اينجا را كليك كنيد.
۶ نظر:
"هامی یاتیب. بیر جیتدان اویاخدی!"
یکی از جملات کلیشه ای این داستان! و تا جایی که یادمه این اصطلاح رو به بچه های شیطونی می گفتند که تو رخت خواب وول می خوردند و به خواب هم نمی رفتند!
جزئیات این داستان های فولکلور آذری از یادم رفته. اما این جمله به یادم مونده بود. ممنون از یادآوری!
فكر نمي كردم كسي از خوانندگان و بلاگم "جتدان" يادش باشه. من هم متاسفانه قصه اش را فراموش كردم. بايد از مادربزرگم بپرسم و يادداشتش كنم. كسي قصه كامل يادشه؟
يه قسمتش اين بود :آدام مادام اييسي جلير، شاققلي بادام اييسي جلير."
من این داستان رو از زبان مادربزرگ مادرم شنیده بودم. که متاسفانه چند سال پیش فوت کردند. قصه ای هم که زبان مادربزرگم نقل می شد داستان "نخودی" بود که البته با روایت فارسی کمی تفاوت داشت. و طبیعتن عبارت ها و "نقالی" در زبان ترکی و فارسی متفاوت هستند هر چند که داستان واحدی رو روایت می کنند.
بعدها توی اینترنت دنبال این داستان های کودکی م گشتم و چیز به درد بخوری پیدا نکردم! شاید ایده ی بدی نباشه که این داستان ها رو از زبان قدیمی ترهای باذوق که هنوز پیش ما هستند و با همون نقل های دلنشین به صورت مکتوب دربیاریم.
باز هم ممنونم!
مادرم شاغل بود و در طول روز يك خانم روستازاده در كنارم مي ماند. گنجينه اي عظيم از داستان ها تعريف مي كرد. در همان عالم بچگي يك بار ابتكاري زدم و صدايش را ضبط كردم. متاسفانه نمي دانم الان آن نوار كجاست.
با سلام
کتاب داستان جیتدان به زبان ترکی برای کودکان چاپ شده است .(متاسفانه انتشاراتش یادم نيست)
چه خوب! پيدا كردم حتما مي خرم.
ارسال یک نظر