۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

فرشته آبی



هوشنگ در هر دو تخصص خود معروفترین و حاذق ترین پزشک شهر بود. متخصصین جوان تر سر و دست می شکستند تا آسیستان او شوند. در جامعه پزشکی کشور وزنه ای بود شناخته شده. کنگره های تخصصی بی حضور او، بی معنی بودند. در دانشگاه درس می داد و در بروکسل هم شناخته شده بود و اجازه مطب داشت. با این حال وقتی وارد خانه سارا می شد، تنها هوشنگ، پسر سارا بود.
سرماخوردگی او با آش های مخصوص سارا خوب می شد و دردهای عضلانیش با نوازش هاي مادرانه دستان سارا التیام می یافت.

وقتي هوشنگ خردسال بود، بنا به سنت های قدیمی خانواده هاي آن طبقه و وجود خواهر و برادران بسیار و مشغله های فراوان، سارا علی رغم میل باطنی اش، تنها مدت کمی با هوشنگ می گذراند. مثل فرشته آبی پینوکیو می آمد و بعد غیب می شد. پس از اين كه هوشنگ به خانه سارا نقل مكان كرد، بعضی و قت ها با خود می اندیشید در این بحبوبه جنگ و بدبختی به آرزوی دیرین کودکی های خود رسیده. پس از گذشت این همه سال شرایطی پیش آمده که فرشته آبي زمان كودكيش، همان زنی که از زمانی که به خاطر می آورد شیفته او بوده، هر وقت كه بخواهد در کنار اوست!
پايان سري سوم داستان سارا

هیچ نظری موجود نیست: