۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه

ثريا



ثریا، منشی مطب هوشنگ، نیمساعت قبل از ورود بیمار اول وارد مطب می شود. سماور را روشن می کند و به سراغ میز کار خود می رود به فایل ها سر می کشد و وقتی می بیند همه چیز مرتب است به سراغ بافتنی خود می رود. ثریا در خانه سارا بزرگ شده. او دختر یکی از خدمتکاران خانه ششگلان بود که به تشویق سارا تا دیپلم به تحصیلات خود ادامه داد. ثریا ازدواج کرده بود و تا بزرگ شدن فرزندانش بیرون از خانه کار نمی کرد.
همان طوری که گفتم هوشنگ هم متخصص پوست بود و هم متخصص ارتوپدی. منشی مطب یک متخصص پوست با دقت فراوان باید انتخاب شود! از نظر تبلیغاتی هم که شده، باید خوبرو باشد. منشی های قبلی هوشنگ همه دختران جوان بودند. چند ماهی بعد از کار ازدواج می کردند و کار را ول می کردند. هوشنگ مرتب منشی عوض می کرد.از وقتی مینا مسافرت های چند ماهه خود را به بلژیک آغاز کرد اندکی روی مسئله منشی حساس شد. بی آن که بخواهد به کسی تهمتی بزند به منظور پیشگیری و علاج واقعه قبل از وقوع، حساسیت خود را با سارا در میان گذاشت و سارا به یاد ثریا افتاد. سارا برای هوشنگ توضیح داد و گفت:" این که دختر جوانی پوست با طراوت داشته باشد چیز عجیبی نیست. اما اگر زن میانسالی پوست لطیف و بی چین و چروک داشته باشد همه پرس و جو می کنند و به دکتر او آفرین می گویند. از ثریا خواهش کنیم منشی بعدی تو بشود. باور کن بیشتر از دخترهای جوان به کار منشی گری تو می آید."
ثریا و هوشنگ تقریبا مانند خواهر وبرادر بودند. هوشنگ و مینا از هر مسافرت خارج خود کرم های مخصوص و...برای او سوغاتی می آوردند. ایده سارا غیر صادقانه نبود. لطافت پوست او در میانسالگی مدیون مواظبت های هوشنگ بود. ثریا اندکی پس از حضور در مطب، اتوریته خود را در آن تثبیت کرد. خود هوشنگ هم از او حساب می برد و جسارت نمی کرد در محدوده اختیارات ثریا وارد شود . می دانست صداقت و درستی و خدمت خالصانه او آن قدر ارزش دارد که حرف او را به جان بخرد و اصطلاحا به او میدان دهد. به علاوه ثریا حامی ای به قدرت سارا داشت! مگر می شد گفت که بالای چشم او ابروست!
ثریا و سارا خیلی به هم نزدیک بودند. وقتی ثریا طفلی خردسال بود برای تعطیلی به همراه والدینش به یک روستا رفته بودند. به خاطر آب آلوده، ثریا در آن جا دچار
تیفوئید یا حصبه شد. خانواده اش سراسیمه به شهر باز گشتند و سارا بلافاصله دکتر خانواده را خبر کرد. اما با گذشت چند روز حال ثریا بدتر شد. سارا خواست تا دوباره دکتر خبر کند، ولی دید که مادر او عکس العمل عجیبی نشان می دهد و چندان راضی به خبر کردن دکتر نیست. پس از اندکی اصرار سارا، مادر ثریا زیر گریه زدو شروع به اعتراف کرد. از قرار معلوم او هیچ یک از دستورالعمل های دکتر را به کار نبسته بود و به جای آن "بند چی" خبر کرده بود. "بند چی" پیرزنی عجوزه بود که خانه به خانه می گشت و ادعا می کرد با زدن پوست شغال به شانه های بچه ها آنها را در برابر بیماری ها مصون می کند. آقا ودود ورود او را به خانه ممنوع کرده بود اما بعضی اوقات، خدمتکار ها به دور از چشم سارا و نسا ننه ، او را به خانه می خواندند. سارا از شنیدن ما جرا عصبانی شدو ثریا را از بخش خدمتکارها به عمارت اصلی منتقل کرد و مستقيماً پرستاری او را نظارت كرد. پرستاری از بیمار حصبه خیلی دشوار است. بی جهت نبود که ثریا ومادرش جان او را مدیون سارا می دانستند. با بزرگ شدن ثریا رابطه او با سارا قوی تر شد. سارا او را به مدرسه رفتن تشویق می کرد. تحصیل تا گرفتن دیپلم در دهه بیست وسی برای دختر یک خدمتکار متعارف نبود! علاوه بر آن سارا انواع و اقسام هنرهای دستی زنانه را به ثریا اموخته بود.
همان طوری که گفتم در دهه پنجاه بسیاری از این هنرها رو به فراموشی رفت. در آن دوره گمان می کردند دوره این کارها گذشته است. اما در دهه شصت بافتنی در دنیا دوباره مد شد. این مد در شرایط جنگ در ایران و به خصوص در تبریز بسیار رشد پیدا کرد. یک علت رشد، کم بودن واردات لباس (نسبت به دهه 50 و وضعیت اسفناک ترکنونی) بود. اما علت مهمتر اثر آرامش بخشی بافتن در شرایط پر تنش آن دوره بود. خانم ها مي گفتند در زمان فراغت، بافتني ذهنشان را اندكي مشغول مي كند و نمي گذارد تا به مسايل دلهره آور جنگ بيانديشند و عذاب بكشند.کلا در دهه شصت بافتنی همیشه مُد بود اما مُد بافتنی خود تغییر می کرد. در حدود سال 66 با کاموا های رنگارنگ "موهر" لباس می بافتند. ثریا با الهام از "چهل تکه" های قدیم طرح های زیبایی می ساخت. الغرض! ثریا مشغول بافتنی خود بود که فرحناز زنگ در را به صدا در آورد.
ادامه دارد...

براي دانلود مجموعه كامل سارا اينجا را كليك كنيد.

۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

نه عزيز دير يارين يادي

پروین و فرحناز به خانه همسایه می رن و هوشنگ وارد خانه می شه. از دیدن آن همه عکس يوسف یکه می خوره. با خودش می گه:" حتی اگر خودش هم بود، این قدر همه جا حضور نداشت." لوله دردسر ساز در دستشویی اتاق خواب فرحنازه. قبل از آن كه هوشنگ وارد اتاق خواب بشه، فرحناز با عجله داخل مي شه، همه جارا برانداز مي كنه و "لباسكي" را كه صبح شسته بود از روي رادياتور بر مي داره، با عجله تا مي كنه و در كشوي پاتختي مي ذاره. در اين مدت هوشنگ با راهنمايي پروين فلكه اصلي آب را مي بنده و بعد از در زدن، وارد اتاق خواب مي شه. پروين و فرحناز به خانه همسايه مي رن. هوشنگ به سمت پا تختی می ره تا ساعت و حلقه ازدواجش رو روی اون بذاره و مشغول به کار شه. کتابی روی پاتختی توجهش را جلب می کنه. کتاب در مورد فنون رزم هواییه و طبعا متعلق به شوهر فرخنازه نه خود او. هوشنگ خبر نداره که کتاب درست در همون صفحه ای باز مونده که چهار سال پیش به دست يوسف باز شده!
پس از تموم شدن كار تعمير، هوشنگ پروین و فرحناز را صدا می زنه. فرحناز رو به دکتر می گه:"می دونم هیچ جوری نمي تونم محبتتون ر ا جبران کنم. فقط تشکر می کنم."
هوشنگ: اتفاقاً راهی هست که جبران کنید!
فرحناز جواب می ده: بگین آقای دکتر! هر کاری باشه با کمال میل انجام می دم.
هوشنگ: مطمئنی هر کاری بخوام برام انجام می دی؟! به هیچ وجه اینو به یه غریبه نگو! به خصوص اگر مثل من پیرمرد باشه!
فرحناز سرش را پایین می اندازه و سرخ می شه!
هوشنگ: چیزی که ازتون می خوام اینه که کمتر به خودتون سخت بگیرین. زندگی به اندازه کافی سخت گیره!
پروین که تا این لحظه داشت محاوره آن دو را با دقت گوش می داد، رو به فرحناز می گه: می بینی؟! آقای دکتر هم همون حرف منو می زنن!
بعد رو به هوشنگ می کنه و می گه:"آقای دکتر به خدا من هم همینو بهش می گم، اما گوش نمی کنه. می گم برو مهمونی یا مهمون دعوت کن، می گه حوصله ندارم. می گم بریم
شاهگلی یا ولی عصر بگردیم، می گه حوصله ندارم. هر چی می گم، می گه حوصله ندارم. می گم مثلا تو جوونی! تو بایدبه این خونه نشاط بیاری. اصلا من و خودت هیچ چی! شاگردهای مدرسه ات چه گناهی کرده اند؟ اونا چرا باید تو رو همیشه عبوس ببینن. روحیه شون خراب می شه طفلکی ها!"
هوشنگ رو به فرحناز: حاجی خانم، صلاحتون رو می خوان!
فرخناز: چشم!
هوشنگ خسته و کوفته به خانه خالی خود بر می گرده. توی رختخواب می ره. طبق عادت می خواد ساعت رولكس كادويي مينا و حلقه برليان شش قيراطي ازدواج خود را دربیاره. اما یادش می افته که اونا را جا گذاشته اون هم روی پاتختی اتاق خواب فرحناز و کنار کتاب باز فنون رزم هوایی يوسف. با خودش می گه:" یا ابالفضل! همینمون کم بود!"


ادامه دارد...

۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

آيريليخدا سوز اولماسين

فرحناز بی دست و پا نبود! برایش خبر کردن لوله کش کاری نداشت. اما همسایه فضولی داشتند که جز حرف درست كردن پشت سر خانم های جوانی مثل فرحناز كاري نداشت. اگر وارد شدن لوله کش را به خانه فرحناز می دید با مغز معیوب و ناقصش داستان های هزار و یک شب می ساخت و پخش می کرد. یک عده یاوه گوی نفهم هم داستان های او را نشخوار می کردند بی آن که درک کنند برای خانمی در شرایط فرحناز این داستان ها چه سم کشنده ای می توانند باشد.
هوشنگ به آنها می گوید: "من در کارهای فنی یک مقدار تجربه دارم. پدر خدا بیامرزم من و برادرم را این جوری بار آورده که تعمیرات خانه را خودمان انجام بدیم.
اگر اجازه بدید من تعمیر می کنم. شما تشریف ببرید خانه یکی از همسایه ها استراحت کنید. تا اُشین تموم بشه، من مشکل را رفع می کنم."
فرحناز: نه دیگه آقای دکتر! دیگه واقعا از شرمندگی نمی تونم تو صورتتون نگاه کنم.
هوشنگ: این چه حرفیه؟!
بعد هوشنگ برای این که فرحناز را راضی کنه می گه:"البته اگر شما نخواهید من در خانه شما بیام حرفی نیست! انگار اعتماد نمي كنيد مرا در خانه تنها بگذاريد."
پروین:"اختیار دارید آقای دکتر! تموم وسایل کلبه درویشی ما رو جمع کنید به اندازه این ساعت شما هم نمی ارزه!" و با شیطنت اضافه می کنه:"سلیقه خانم تونه! مگه نه؟!"
هوشنگ در دل می گه:"امان از دست این زن ها! حتی در این شرایط هم ساعت رولکس من توجهش رو جلب کرد. لبخندی می زنه و می گه:"درست حدس زدید! کادوی بیستمین سالگرد ازدواجمونه!"
فرحناز با نگرانی می گه: آخه به همسایه چی بگیم؟!
پروین: تو نگران نباش! من خودم توضیح می دم.
هوشنگ پایین می ره تا جعبه ابزار خودش رو از صندوق عقب ماشین بیاره. تا دو باره بر می گرده برق ها اومدن.
پروین یک جفت دمپایی مردانه جلوی پای هوشنگ می ذاره و می گه:"بفرمایید! دمپایی های پسرمن. صبح که اینجا رو جارو می کردم با خودم گفتم خدایا! چی می شه امروز عصر بیاد و این دمپایی ها رو بپوشه. قسمت این بود که شما امروز اینارو بپوشین. همه وسایل پسرمو درست مثل روزی که رفت نگه داشتیم. " بعد به عکس دیوار اشاره می کنه و می گه: "این عکس پسرمه."
ادامه دارد...

۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

راه پله

پروین: یا حضرت زهرا! این همه پله را با این درد کمر، تو این تاریکی چه طور برم بالا؟!
فرحناز: نگران نباشید! من کمک تان می کنم . یواش یواش نرده را می گیریم و می ریم بالا.
پروین: تو که حال و روزت از من هم بدتره. چه کمکی می خوای بکنی؟!
هوشنگ، چراغ قوه را از صندوق عقب (کمد آقای ووپی) بر می دارد و می گوید: اگه اجازه بدید من کمک تون می کنم.
پروین: خدا عمرتون بده آقای دکتر.
فرحناز (با لحن شرمساری): نه دیگه آقای دکتر! حسابی زحمتتون دادیم. دیگه بسه!
پروین: خدا آقای دکتر رو سلامت نگه داره. منم انگار مادرشون هستم (در واقع پروین همسن هوشنگ بود!) بهتره که آقای دکتر کمکمون کنه تا مرد همسایه تو این تاریکی. دکتر محرمه!
فرحناز به ناچار قبول می کند.
موقع بالا رفتن از پله ها فرحناز می گه: شنبه ها این ساعت برق رو قطع می کنن. اما چند دقیقه مانده به 9 برق ها می آد. می خوان برای پخش اُشین برق ذخیره کنند.
پروین: زندگی ما هم همه اش شده اُشین. درد و بدبختی خودمان بس نیست درد و بدبختی های این دختر ژاپنی را هم با ید بکشیم.
هوشنگ ، که از بیشتر مردهای این سریال بدش می آمد، در تایید حرف پروین می گوید:" دلخوشی ملت شده تماشای کتک خوردن های اُشین. کتک می خوره و به خاطر کتک خوردنش معذرت هم می خواد!"
فرحناز از حرف هوشنگ خنده اش می گیرد.
وقتی دم در خانه می رسند می بینند پادری خیسه. این بار ناله فرحناز در می آد:"وا ی خدا! انگار لوله ها ترکیدند. خدایا! چی کار کنم!"
ادامه دارد...
براي دانلود مجموعه داستان سارا اينجا را كليك كنيد.

خبر

از سال آينده ما در رشته هاي انرژي هاي بالا، كيهانشناسي و ماده چگال، دانشجوي دكتري خواهيم گرفت. اطلاعات مربوط به ثبت نام براي امتحان ورودي و غيره به زودي در وبسايت پژوهشكده فيزيك اعلام خواهد شد.لطفاً در جمع دانشكده و آشنايان خود اطلاع رساني كنيد.

۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

ماه چاقالو شده

اصفهان- تابستان 1378
به ماه شب چهارده نگاه كرد و با شگفتي، كنجكاوي و تيزبيني اي كه تنها ازيك كودك پيش دبستاني بر مي آيد، گفت "ماه چاقالو شده!" از آن موقع اين حرف او اصطلاحي است كه من و شاهين براي ماه شب چهارده به كار مي بريم! وقتي در پارك كنار زاينده رود مي دويد تا زودتر به پاي سرسره برسد، كوچك ترين دغدغه و نگراني اي در زندگي نداشت. در خانواده مهربانش از همه طرف محبت بر او مي باريد. محبت پدر ومادر كه جاي خود دارد، او علاوه بر پدر ومادر، دو برادر بزرگتر هم داشت كه نسبت به او احساس پدري مي كردند.
آري! او به راستي خوشبخت بود! انگار همين ديروز بود! آن روزها اصلا گمان نمي كردم اين طفل شيرين شادكام روزي چيزي بنويسد كه اشك هاي مرا روان سازد. از سياست زدگي بيزارم اما دعا كنيد خواسته دل او -و مادر مهربانش كه از نجيب ترين و شريف ترين و فهيم ترين انسان هايي است كه تا كنون ديده ام- هر چه زودتر برآورده شود و عزيز شان زودتر به خانه برگردد.

۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

يارم گديپ تك قالميشام

در يك عصر زمستاني در سال 66، فرحناز و مادر شوهرش، پروين، وارد مطب هوشنگ مي شوند. پروين كمر درد دارد. هوشنگ او را معاينه مي كند و بعد پشت ميزش مي نشيند تا نسخه لازم را بنويسد. پروين از پنجره به بيرون نگاه مي كند و مي گويد:"دخترم! ببين داره برف مي آد؟" فرحناز جواب مي دهد:"بله."
پروين:"خدايا! اين وقت شب، توي اين برف و سرما، با اين كمردرد چه طوري بريم برسيم خانه. مردم رفتند و چپيدند خانه. يه خورده بعد" اُ شين" شروع مي شه و ديگه ماشين گير نمي آد."
فرحناز:"شما نگران نباشيد! از خانم منشي خواهش مي كنيم تاكسي تلفني خبر كنند."
پروين:"موقع پخش "اُشين" تاكسي تلفني هم سرويس نمي ده!"
هوشنگ:"بعد از شما من مريض ديگري ندارم. اگه صبر كنيد من شما رو مي رسونم."
فرحناز:"نه آقاي دكتر! راضي به زحمت شما نيستيم."
هوشنگ:"زحمتي نيست."
پروين:" خدا عمرتون بده آقاي دكتر! يك دنيا ممنون! صبر مي كنيم."
فرحناز مي خواهد باز هم اعتراض كند اما پروين با ايما و اشاره او را دعوت به سكوت مي كند.
فرحناز و پروين از اتاق خارج مي شوند و پروين سفره دلش را پيش خانم منشي باز مي كند.
كار جمع و جور كردن هوشنگ كه تمام شد فرحناز و پروين را به سمت ماشين هدايت مي كند. هر دو عقب ماشين مي نشينند. اندكي به هوشنگ بر مي خورد. با خود مي انديشد:"مگه راننده شان هستم؟! حداقل پيرزنه مي آمد و جلو مي نشست."
توي ماشين پروين سفره دلش را دوباره باز مي كند. توضيح مي دهد كه چهار سال است كه از پسرش، يوسف، خبري ندارند. يوسف خلبان نيروي هوايي ارتش است. چهار سال پيش براي ماموريتي اعزام شده و پس از آن هيچ كس از او خبري ندارد.
اما پروين و فرحناز اميد خود را از دست نداده اند. دلخوري هوشنگ از بين مي رود. پروين مي گويد تمام وسايل پسرش را درست مانند روزي كه خانه را ترك مي كرده نگه داشته اند.
به پاي آپارتمان سازماني شش طبقه محل سكونت فرحناز و پروين مي رسند. خانه آنها در طبقه پنجم است اما برق رفته و آسانسور كار نمي كند.

ادامه دارد...

۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه

آهنگ كوچه لر

آهنگ "کوچه لره سو سَپمیشم" از آهنگ های قدیمی آذری است که رشید بهبودف آن را باز خوانی کرده. حتي اگر ترك زبان نباشيد، این آهنگ را احتمالا شنیده اید. در فیلم مارمولک کمال تبریزی، این آهنگ را می خواندند. در تبلیغات فیلم "بانوی ار دیبهشت" ساخته خانم رخشان بنی اعتماد هم این آهنگ پیش زمینه بود. در سریال "سرزمین سبز" که اندکی پیش از در گذشت زنده یاد خسرو شکیبایی پخش شد، او این آهنگ را برای مردم محلی جنوب می خواند و...
این آهنگ با جملاتی ساده و صمیمی ، حال و هوای عاشقی را به تصویر می کشد که در انتظار معشوق است و با دقت و وسواس و عشق و علاقه، خانه و کوچه های اطراف را برای حضور دوباره "يار" آماده می کند. شعر این آهنگ و ترجمه آن را به فارسی در
اینجا می توانید بخوانید. آهنگ را هم می توانید از اینجا دانلود کنید. عنوان چند قسمت بعدی داستان سارا بندهایی از این تصنیف خواهد بود.

مجموعه كامل داستان تاريخي-خانوادگي سارا را مي توانيد در اينجا بيابيد.

۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

A success story amongst all debris

در بين كساني كه در روز هاي بمباران به باسمنج پناه برده بودند جواني بود به نام علي. علي در تبريز به دنيا آمده بود و بزرگ شده بود اما پدر و مادرش باسمنجي بودند. علي در كار فروش پوشاك بود و در نزد بوتيك داري كارمي كرد. اندك سرمايه اي اندوخته بود و مي خواست كار مستقل خود را شروع كند اما سرمايه اش كفاف سرقفلي بوتيك در تبريز را نمي داد. در همان روزهاي اول بمباران علي سريعا يك مغازه درب و داغون در باسمنج اجاره كرد، آن را تر و تميز كرد و به صورت بوتيكي در آورد.علي با فروشنده ها و بوتيك داران كوي ولي عصر تبريز آشنا بود. مغازه هاي ولي عصر همه بسته بودند. علي جنس هاي آنها را مي آورد ودر باسمنج به قيمت مناسب مي فروخت.خانم هاي تبريزي كه به باسمنج آمده بودند همه بي كار بودند. از سر بيكاري و نداشتن تفريحي ديگر هر روزي به مغازه علي سر مي زدند! حسابي هم علي را دعا مي كردند چون سرگرمي كوچكي برايشان تدارك ديده بود.
علي در آن چهل روز، سرمايه لازم براي راه انداختن كاسبي خود را در تبريز به دست آورد.

در باسمنج يك اصطلاح ورد زبان ها افتاده بود : صدا و تصوير را با هم در باسمنج داريم. معني آن اين بود كه صداي انفجار بمب تقريبا زماني به باسمنج مي رسيد كه هواپيماي دشمن بالاي سر ما قرار مي گرفت.(مسئله فيزيك دبيرستاني: حساب كنيد چه رابطه اي بايد برقرار شود تا چنين اتفاقي بيافتد.)

آن چهل روز جهنمي گذشت و رو سپيدي به مردم باسمنج ماند و...

ويراني ها پس از چهل روز غير قابل تصور بود. خسارت هاي جاني و مالي مشهود و ملموس كه نيازي به توضيح ندارد. اما مي خواهم به خسارات ناملوس آن چهل روز هم اشاره اي كنم. كساني را مي شناسم كه در آن موقع دو سه ساله بودند اما به خاطر شوك عصبي كه در آن زمان به آنها وارد شده بود همچنان زجر مي برند (مثلا دچار ناراحتي چشمي شده اند كه به تشخيص دكتر به علت وحشت در آن زمان است).و اين همه در برابر آن چه بر دزفول و ايلام و ... گذشت، شوخي اي بيش نبود!

وقتي آتش بس هوايي اعلام شد به تبريز برگشتيم. اما تا دو سه روز مدرسه ها به علت سردي هوا تعطيل رسمي بود! اين در حالي بود كه آن سال زمستان تبريز خيلي سرد نبود. برف هم در آن چند روز نباريده بود. سابقه نداشت كه براي هواي متعادلي چون آن مدرسه ها را تعطيل كنند. در طي بمباران شديد هم با اين كه مدرسه ها ي تبريز عملا تعطيل بودند، تعطيلي رسمي اعلام نشد! اين همان سالي بود كه بمبي بر روي مدرسه اي در شهر ميانه افتاد و بيشتر دانش آموزان آن شهيد شدند.همان طوري كه گفتم صدا و سيما تخليه تبريز را به روي خود نياورده بود. دهه فجر آن سال هم به بمباران گذشت. روز 22 بهمن صدا و سيما گزارش مفصلي از راهپيمايي مردم تبريز در اخبار ساعت 9 پخش كرد. يكي از نوادگان سارا در موقع پخش آن گزارش، كتاب تاريخش را ورق مي زد. در صفحه اول آن نوشته شده بود:" تاريخ معلم انسان هاست."

پي نوشت: دقت كنيد اين ماجرا يك سال پيش از موشكباران پردامنه تهران است. در مورد فاجعه مدرسه ميانه كتابي منتشر شده است.


ادامه دارد....

مجموعه كامل داستان سارا را مي توانيد در اينجا بخوانيد.

۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

جواهراتي در پژوهشكده

پژوهشكده ما معايب و كاستي هاي فراوان دارد. اما در كنار تمام اين كاستي ها گوهرهايي نيز در خود دارد كه برخي اوقات قدر وقيمت آنها را نمي دانيم وبا جهل و توقعات بيجا آنها را مي آزاريم. يكي از اين جواهرات، منشي پيشكسوت پژوهشكده است. بانويي كه به جرئت مي گويم اگر نبود، پژوهشگاه دانش بنيادي اين يك ذره شهرت نيكويي كه هم اكنون در سطح جهاني دارد، نداشت! در جريان برگزاري كنفرانس ها همكاران خارجي با ايشان آشنا شده اند و از استانداردهاي بالاي كاري ايشان انگشت به دهان ماندند . در سه مورد مختلف از آي-سي-تي-پي، سرن و اسلك پيغام فرستادند و تلاش كردند تا ايشان را جذب كنند. ما هميشه بايد بنشينيم تا بيگانگان بيايند و گنج هايمان را كشف كند:
چه چاه هاي نفت مان باشد، چه آثار باستاني مان باشد و چه سرمايه هاي انساني مان!
پسكين همه ساله دراسلك قبل از تعطيلات زمستاني جشني براي قدرداني از خانم منشي پيشكسوت بخش تئوري ترتيب مي داد. "ما" براي قدر داني ازخانم منشي پيشكسوت خود چه كرده ايم؟! البته خانم منشي اسلك هم بانويي كاردان و لايق بود. اما در نظر داشته باشيد او درمحيط كاليفرنيا مشغول كار بود نه در محيط ايران. او نيازي نداشت تا براي انجام دادن هر كار كوچكي از اعصاب خود خرج كند!
گوهر ديگر منشي دستيار گوهر اول است. بانوي جواني كه مسئوليت پذيري ايشان تحسين برانگيز است. بانوي با شخصيتي كه رازداري و صداقت ايشان را الگو بايد قرار داد. بانويي كه اسوه ادب است. منظورم از ادب صد البته تملق گويي و تيكه پاره كردن اصطلاحات پر طمطراق ولي پوچ و بي معني نيست. منظورم درك و فهم بالايي است كه به شخص مي گويد كي و كجا بگويد و چگونه بگويد و كي و كجا سكوت كند. كجا لبخند بزند و .....
دو گوهر ديگر مسئولين كامپيوتر پژوهشكده هستند كه با نهايت كارداني كارهاي پژوهشكده را انجام مي دهند. لپ تاپ من در سرن مشكل كوچكي پيدا كرد. مسئول كامپيوتر سرن (با آن همه حشمت و دولت) در ماند! اما پس از آن كه برگشتم همينجا بلافاصله مشكل مرا رفع كردند. آنان كه زياد سفر مي كنند مي دانند كه يكي دو روز اول در هر سفر به نصب پرينتر و... براي لپ تاپ مي گذرد و عملا كاركردن ناممكن مي شود. اين كارها را در پژوهشكده ما عرض نيمساعت انجام مي دهند. اتفاقي نيست كه پرينتر ما، برعكس پرينتر بسياري از دانشگاه هاي ايران هميشه كار مي كند. !حاصل زحمت اين دو گوهر است!
برسيم به كارپرداز زحمتكش پژوهشكده! مردي كه در سرما و گرما ،وقتي ما در اتاق هاي اير-كانديشينينگ دار خود لميده ايم، مي رود و مايحتاج پژوهشكده را تهيه مي كند. مردي كه از روي حجب و حيا كارهاي زمين مانده ديگران مانند تعميرات و غيره را هم برعهده مي گيرد تا كار ما لنگ نماند. و چه نادان و ابلهيم ما وقتي كه از او انتظارات بيجا داريم. نجابت او توقع بيجا در ما ايجاد كرده! رفع هر نقصي را متوقعانه از او مي طلبيم و او كه حيايش اجازه "نه گفتن" به ما نمي دهد يك كلمه اعتراض نمي كند تا بگويد "اين كه وظيفه من نيست!"!

گوهر ديگر كتابدار ماست. در مورد وظيفه شناسي و مهر ومحبت او هر چه بگويم كم گفته ام. اين روزها او در بستر بيماري است. براي سلامت او دعا كنيد.

بالاخره، به مادر دلسوزپژوهشكده مي رسيم. بانويي كه سالها قبل از اين كه من و شما به دنيا بيابيم در اين محل بوده و براي تك تك درخت ها و بوته هايش دل سوزانده. بانويي كه وقتي نيست تازه مي فهميم چه قدر و قيمتي دارد!


تك تك اينها assetاين پژوهشكده هستند. جواهراتي كه بايد قدرشان را دانست. سعي كنيم شرايط سخت كارشان را دريابيم و با نفهمي ها و نخوت و توقعات بيجا، دل دردمندشان را نيازاريم.
چه حقير است آن كه خود را پشت عنوان "آقاي دكتر" و "خانم دكتر" قايم مي كند اما سطح استدلال هايش در اين رديف است:"چرا براي فلاني اين كار را انجام مي دهد اما براي من نه؟!" وقتي كارمندي از سر لطف يا احساس دين يا احساس احترام يا هر چيز ديگر كاري را وراي شرح وظايفش براي ديگري انجام مي دهد موظف نمي شود كه براي شخص ثالث هم چنين كند. هر كارمندي شرح وظايفي دارد. تنها اگر درانجام دادن آن وظايف تعلل كرد مي توان شكايت كرد! اگر شرح وظايف ديگري را نمي دانيم چگونه به خود اجازه مي دهيم تا حمله براو آوريم؟ آيا دون شان يك فيزيكپيشه نيست كه كارمندان را بپايد و بعد هم بي شرمانه اين گزارش خود را مورد استناد قرار دهد؟!

۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

هموطن جنس ایرانی بخر

من خبر زیر را از دوستی دریافت کردم که او نیز از دیگری دریافت کرده بود. نه من و نه او درباره صحت و سقم و اعتبار خبر نظری نداریم. شاید درست باشد و شاید هم نادرست.
اما چون در مورد واردات بی رویه و ضربات آن به هموطنان تولیدکننده چند بار در این وبلاگ صحبت کردیم، به جا دیدم این خبر را به اطلاع برسانم. از دوستانی که اطلاعات بیشتر دارند تقاضا می کنم در مورد صحت و سقم این خبر اطلاعات بیشتری به ما بدهند.
صرفنظر از این خبر، برنج باسماتی عطر و طعم برنج ایرانی را ندارد. فقط الکی قد می کشد!
خبر:
ذکر فوق­العاده مهم و فوري فوري فوري
برنجهاي وارداتي پاکستاني و هندي براي دوام بيشتر در انبارها و جلوگيري از قارچ و کپک و پوسيدگي و نيز جلوگيري از شپشک توسط مواد گوگردي به همراه گروه غير اشباع خانواده فنل بخار داده شده­اند. اين مواد بغايت سرطان زا مي ­باشند و حتي در صورت شتشوي برنج و يا جوشاندن و آبکشي برنج آسيب­هاي نابود کننده و مخرب آن کم نمي­شود. سرطان­هاي معمول با اين مواد از نوع Leukemia (سرطان خون و مغز استخوان) و Sarcoma & Bone Cancer (سرطان بافتهاي نرم و استخوان) مي باشد. براي رضاي خداوند و جلوگيري از آسيبهاي جاني جبران ناپذير به هموطنانمان با همه امکانات اطلاع رساني کنيد.

زمستان جهنمي

زمستان سال 1365 فرا رسيد. نيمه شبي در نيمه دوم دي ماه، وقتي همه خواب بودند، بمبي بر روي يكي از ساختمان هاي دانشگاه تبريز افكنده شد. پيش از آن بمب ها را برروي پالايشگاه يا نيروگاه كه خارج از شهر بودند، مي افكندند اما از اين تاريخ به مدت چهل روز بمباران خود شهر شروع شد. به طور متوسط روزي دو بار بمباران صورت مي گرفت و در هر بمباران دو سه تا بمب انداخته مي شد. هر بمب هم به دو طور متوسط دو خانه را به طور كامل ويران مي كرد و ديگرخانه ها را در همسايگي غير قابل زيستن مي نمود. (اولين بمب نزديك خانه ما افتاد. بيشتر شيشه ها شكست و خانه پر از دود شد. )
هرچند به طور رسمي مدارس تعطيل نشد اما عملا دانش آموزان به مدارس نمي رفتند و كلاسي تشكيل نمي شد.
صدا و سيما و ديگر ارگان هاي دولتي اين تعطيلي اجباري را به روي خود نياورد.
مردم به روستاهاي اطراف پناه بردند. در 15 كيلومتري شرق تبريز شهر كوچكي است به نام باسمنج. باسمنج در آن زمان اما هنوز حالت روستايي داشت. بيشتر كوچه هايش خاكي (بخوانيد گلي) بودند. به تازگي يك مدرسه راهنمايي پسرانه ساخته بودند اما مدرسه راهنمايي دخترانه در آن وجود نداشت.
جمعيت باسمنج در اين چهل روز، سه برابر شد.
از دو چيز هر چه بگويم كم گفته ام:1) كمبود امكانات در باسمنج، (2) مهمان نوازي و محبت ها و لطف هاي بي دريغ و بي چشمداشت مردمش در مقابل پناهجويان.
بيشتر خانواده هاي باسمنجي شهيد داده بودند و يا عزيزي در جبهه ها داشتند اما همچو جام، با دل خونين لب خندان مي آوردند. روزها زن ها دور هم جمع مي شدند و دايره مي زدند و مي خواندندو مي رقصيدند. شب ها مرد ها مي زدند و مي خواندندو مي رقصيدند وزن ها برايشان دست مي زدند. هر كودكي كه به دنيا مي آمد و زبان باز مي كرد پس از كلمات اوليه بابا و پپه و...دو تا لغت ياد مي گرفت: "ضبط" (يعني ضبط صوت) و "گوگوش"!
اين فيلم را تماشا كنيد تا منظورم را متوجه شويد!البته اين ظاهر ماجرا بود! كافي بود تا پاي درد دل مادران بشيني تا ببيني در فراق فرزندان دلبندشان چه مي كشند. همين افراد چند ماه بعد در محرم دسته هاي سينه زني مفصل راه مي انداختند و به عشق امام حسين، قمه می زدند و سر مي شكافتند.
(بيان مشاهده كردم بدون هيچ گونه ارزش گذاري!)
محصول باسمنج خيار و سيب زميني است. آن سال سيب زميني خيلي زياد محصول داده بود و قيمت آن افت پيدا كرده بود. امكانات صادرات و نگه داري و غيره هم كه نبود. سيب زميني ها در انبارهاي فاقد هر گونه امكانات كشاورزان يخ زده بودند و به شيريني مي زدند. همين سيب زميني قوت اصلي مردم محل بودند. سفره هايشان هميشه به روي مهمانان ناخوانده شان باز بود.
خانواده هاي باسمنجي پرجمعيت بودند. خانه هايشان هم به نسبت جمعيت شان كوچك بود اما از روي مهمان نوازي هر كدام اتاقي را خالي كردند و خانواده اي را پناه دادند. علي رغم اصرار هاي فراوان هم اجاره اي نمي گرفتند.
روابط خانوادگي شان با آن كليشه هايي كه به خورد ما مي دهند خيلي فرق داشت. اتفاقا در خيلي از خانواده ها
matriarchy(مادر سالاري)حاكم بود.
اين افراد قبل از جنگ در زمستان در اتاق هاي نمور و تاريك فرش مي بافتند و در فصل گرما سر مزرعه عرق مي ريختند تا زندگي ساده شان بگذرد. در طول جنگ هم چنين مي كردند. پس از آن نيز چنين كردند با اين تفاوت آن كساني كه با خون دل بزرگ كرده بودند تا در روز پيري عصاي دست شان شود، يا ديگر در كنارشان نبودند ويا خود نيازمند پرستار شده بودند. مستضعف كه مي گويند همين ها بودند.


ادامه دارد....
مجموعه كامل داستان سارا را مي توانيد در اينجا بخوانيد.

۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

colloquium

در عرف بين فيزيكپيشگان colloquiumبه سخنراني اي گفته مي شود كه زباني ساده و نسبتا غير تخصصي دارد.
يك فيزيكپيشه ذرات در colloquiumهاي ارائه شده توسط فيزيك پيشگان ماده چگال شركت مي كند و بالعكس. در حالي كه سمينارهاي تخصصي معمولا براي گروه هاي ديگر جذابيتي ندارد.
كسي كه به دروس كارشناسي فيزيك تسلط كافي دارد مي تواند نزديك به نصف يك colloquiumرا متوجه شود. معمولا سخنران در سه ربع اول colloquium به مرور فيزيك استاندارد شده مرتبط مي پردازد و آن گاه در يك ربع يا 10 دقيقه آخر كار تخصصي و نتايج پژوهشي خود را بيان مي كند.
به دانشجويان كارشناسي ارشد سال اول و كارشناسي سال آخر كه قصد ادامه تحصيل دارند توصيه مي كنم تا در colloquiumهاي ماهانه پژوهشكده فيزيك شركت كنند. به اين ترتيب با ديد بازتري موضوع تحقيقي مورد علاقه خود را انتخاب مي كنند. همچنين شركت در كنفرانس ساليانه انجمن فيزيك به اين منظور مفيد است.
colloquiumجمع مكسر(!!) دارد:colloquia !

دو سخنراني

ما در پژوهشكده فيزيك آي-پي-ام يك سري سمينار هاي هفتگي تخصصي داريم مثل سمينار ماده چگال، سمينار جهان اوليه (كيهانشناسي) و سمينار پديده شناسي ذرات بنيادي. مسئول هماهنگي سمينار پديده شناسي كه روزهاي يكشنبه برگزار مي شه من هستم. تصميم گرفته ام كه هر وقت سخنران از خارج از تهران باشه در اينجا اعلام كنم تا جمع علاقه مندان به پديده شناسي ذرات با فيزيكپيشگان خارج از تهران (چه در خارج از ايران و چه در شهرستان ها) بيشتر آشنا بشوند. هفته بعد سخنران ما آقاي دكتر بي تقصير از دانشگاه شاهرود خواهند بود. هفته بعد يكشنبه عيد فطره و تعطيل. به جاي روز يكشنبه استثنائا سمينار در روز چهار شنبه يك مهر ساعت 10 صبح برگزار خواهد شد.
عنوان و چكيده سخنراني از اين قرارند:

Title: Rotating mesons in the presence of higher derivative corrections from gauge-string duality
Abstract:
We consider a rotating quark-antiquark $(q\bar{q})$ pair in $\mathcal{N}=4$ thermal plasma. By using AdS/CFT correspondence, the properties of this system have been investigated. We study variation of rotating string radius at the boundary as a function of the tip of U-shape string and angular velocity of rotating meson. We also extend the results to the higher derivative corrections i.e. ${\cal{R}}^2$ and ${\cal{R}}^4$ which correspond to finite coupling corrections on the rotating quark-antiquark system in the hot plasma. In ${\cal{R}}^4$ case and for fixed angular velocity as $\lambda^{-1}$ decreases the string endpoints get more and more separated. To study ${\cal{R}}^2$ corrections, rotating quark-antiquark system in Gauss-Bonnet background has been considered. We summarize the effects of these corrections in the conclusion section.
Talk is based on the recent paper arXiv:09083921 with M. Ali-Akbari.

Time: 10 am, Wednesday Mehr 1st
علاوه بر سمينارهاي تخصصي ما ماهي يك بار colloquium هم داريم كه روزهاي چهارشنبه آخر ماه برگزار مي شه. مسئول برگزاري آ قاي دكتر فيروز جاهي هستند. قبلا اگر يادتون باشه در فروردين پروفسوروفا در قالب همين برنامه سخنراني كردند.
چهار شنبه آينده يعني 25 شهريور هم ما colloquium داريم. سخنران دكتر ساويز صفاريان از دانشگاه هاروارد هست. ساويز صفاريان كه يادتون هست! سال 72 (يه سال قبل از ما) جزو تيم المپياد دانش آموزي بود. مسابقه در آمريكا بود و به تيم ايران ويزا ندادند. اطلاعات بيشتر در مورد سخنراني در اينجا موجود است.

۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

باز و بسته

در تاریخ صد سال گذشته (از انقلاب مشروطه ) که نظر می کنیم می بینیم در دوره هایی آزادی نسبی بوده و در دوره هایی فضا بسته تر شده. در دوره هایی که بسته تر شده عموم مردم در لاک خودشان فرو رفتند و سعی کرده اند کمترین نمود را در اجتماع داشته باشند تا دردسری برایشان پیش نیاد. عده کوچکی آزادیخواه هم بودند که قهرمانانه برای گشایش و آزادی بیشتر مبارزه کردند ووقتی که شرایط سیاسی مساعد بود به موفقیت هایی دست پیدا کردند و توانستند در مقاطعی، آزادی نسبی به وجود آورند. وقتی که آزادی حاصل شد همان عده که در لاک خودشان خزیده بودند يا فرزندان آنان، به میدان می اومدند و می خواستند میوه این آزادی را بچینند. اما نمی دونستند چه جوری! اغلب کار به دعوا و مرافعه و پرده دری و تهمت زنی و... کشیده می شد و امور مختل می شد.
در جامعه عده ای هستند که بیش از آزادی، سود وزیان برای آنها مهمه. لزوما دنبال سود و زیان بودن ، به معنای حرص مال دنیا زدن نیست. از نظر این دسته اگر کسی یک کار علمی یا فرهنگی یا بشر دوستانه هم بکنه کاری کرده که ارزشمنده. اما اگر به اسم آزادی، باعث هرج و مرج بشه و باعث بشه که امور مختل بشه، کار درخور سرزنشی انجام داده. هم تعداد افراد با این طرز فکر زیاده و هم وزن اجتماعی شون زیاده. طرز فکر خاص اونا باعث شده که در موقعیت ها ی کلیدی، نفوذ زیادی داشته باشند. افراد با این طرز فکر عموما افراد دیکتاتور منشی نیستند. به تجربه دریافته اند که اگر به کسانی که قوه ابتکار و شعور دارند آزادی داده بشه، سود آوری بیشتری حاصل می شه. با این حال این دسته از جامعه با آزادی ای که باعث هرج و مرج بشه میانه ای ندارند.
همه این عوامل دست به دست هم مي داد تا دوره های جامعه باز در کشور ما کوتاه مدت باشد.
علت اینه که کسانی که فکر می کنند که از آزادی چگونه باید استفاده کرد کم هستند. اگر تعدادشون زیاد بود و یک شبکه فکر تشکیل می دادند، مشکلات از آن دست که در بالا گفتم پیش نمی اومد.
الان درست وقت آنه که در این مورد فکر کنیم و در باره آن به گفت وگو بنشینیم.
با نسل های دیگه و طرز فکرهای دیگه تعامل کنیم تا نظراتمون پخته تر بشه.
فضای مجازی وبلاگ محیط بسیار مستعدی برای این منظوره.
همه که قهرمان راه آزادی نمی شن! اما هر کسی می تونه با خودش فکر کنه و تکلیف خودش را با خودش معین کنه و ببینه آزادی را برای چی می خواد.یک نمونه همان بود که من درنوشته قبلي ام گفتم. بگذارید کلی تر عرض کنم. در محیط آزاد افراد معمولی جامعه می توانند گروه هایی شکل بدهند و به فعالیت های اجتماعی و فرهنگی مفید بپردازند. با قدم های کوچک اما استوار و هدفمند این گروه ها، جامعه آهسته وپیوسته پیشرفت می کنه.

۱۳۸۸ شهریور ۲۰, جمعه

مقبره ای تاریخی

در پی نوشت یکی از نوشته هایم اشاره کرده بودم که در دانشگاه الزهرا مقبره ای تاریخی قرار دارد که برخی از رجال عهد قاجار در آن آرمیده اند. منبع اطلاعاتی من اینترنت بود. من این آرامگاه را ندیده ام. ظاهرا در حال حاضر این مقبره بر روی بازدید کنندگان بسته است. بعد از این نوشته یکی از دانشجویان کنجکاو الزهرا رفته و در این محل، "اکتشاف" کرده! گزارش آن را هم در وبلاگش آورده. گزارش نثری جذاب دارد. خواندن آن را توصیه می کنم.
داشتم با خود فکر می کردم که حیف است چنین مکان های تاریخی این گونه مهجور بمانند. روزهای جمعه که دانشگاه تعطیل است چنین مکانی می تواند میزبان بازدید کنندگان باشد. مدت هاست که می خواهم د رباره نقشی که چنین مکان هایی می توانند در هویت سازی برای محله و شهر وروستا بازی کنند مطلبی بنویسم. متاسفانه هنوز فرصت نشده. بیان آن چه که می خواهم بگویم قدری مقدمه چینی می خواهد. اینجا مایلم روی نکته دیگری انگشت بگذارم. ببینید! در دانشگاه هایی مانند استنفورد، دانشجویان کارشناسی هستند که در قالب فعالیت های گروهی فوق برنامه این گونه کارها را انجام می دهند. بازگشایی خیلی از محل های دیدنی استنفورد بر روی بازدیدکنندگان حاصل همت و تلاش دانشجویان است. در این فعالیت ها دانشجویان مهارت های گوناگون فنی-تخصصی و ارتباطات اجتماعی-انسانی کسب می کنند که بعدها در زندگی شخصی و حرفه ای به کارشان مي آيد.
می دانم شرایط فعلی دانشگاه ها چندان با فعالیت دانشجویی سازگار نیست. با این حال قویا معتقدم "وقت" نوشته ها و بحث هایی از قبیل نوشته حاضر هم اکنون است. دلایل این ادعایم را در نوشته بعدی خواهم آورد.

۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

ارتباطات در ایران باستان ونوين


چند هفته ای است که شب های پنجشنبه ساعت 10 به بعد برنامه ای از شبکه چهار پخش می شه که ارزش نگاه کردن داره. تهیه کننده و مجری برنامه، آقای میر فخراییه که كلاسش، تومنی تومن با بیشتر صدا وسیمایی ها فرق داره.
برنامه درباره ارتباطات در ایران باستان است. برنامه به صورت گفت و گو بین آقای میرفخرایی و یک نفر به نام دکتر محسنیان راد است که دکتری ارتباطات داره. من ایشون را برای اولین بار در این برنامه دیدم و قبلا نمی شناختم. به دلایل متعدد ایشون احترام منو به خود جلب کردند:

) دکنر محسنیان راد، بدون آن که بخواد ریاکارانه ژست تواضع بگیره، از همه دستیاراش و دیگرانی که در امر تحقیق به او کمک کرده اند اسم می بره و به دقت به اونا creditمی ده.

2) کسی هست که دستش را گلی می کنه. برای امتحان فرضیه های موجود آزمایش انجام می ده.

3) مطالبش رو برای تلویزیون با دقت تهیه کرده . با خودش عکس و ماکت و غیره می آره تا منظورش را به خوبی تفهیم کنه. روی عکس ها با دقت علامت می ذاره تا منظورش رساتر بیان بشه. وقت بیان اسامی و تاریخ ها و مقادیر، با مقایسه یا تبدیل واحد و... مسئله را قابل فهم برای شنونده غیر متخصص می کنه.

خود همین کار به ظاهر ساده کلی دقت مي بره و هوشمندی لازم داره. معلومه که استاد به وقت بیننده ارزش قایل شده که برای آن این همه زمان صرف کرده.

4) عکس هایی از سراسر ایران که در آن آثار تاریخی مربوط به بحث هست، نشان می ده. ظاهرا استاد تعامل خیلی نزدیکی با افراد محلی داره. از تجربیاتشون استفاده می کنه و در برنامه با احترام زیادی از مردم محلی و روستایی یاد می کنه.

برنامه هم جذابه و هم آموزنده. آقای میرفخرایی خود از آموختن مطالب لذت می بره و لذت خود را به بیننده منتقل می کنه. هر از گاهی هم با شوخی های مناسب و بجا برنامه را جذاب تر می کنه.

ما که در دور و بر خود مشکل حاد شوخی های چندش آور و نابجا داریم خوبه که در رفتار آقای میرفخرایی بیشتر دقت کنیم و از منش او (به عنوان يك مرد ايراني فرهيخته جا افتاده) الگو بگیریم نه از کسانی که با رفتار و گفتار نامناسبشان تمام کسانی را که سرشون به تنشون می ارزه را فراری می دن!


در یک جلسه درباره زیگورات چغازنبیل صحبت کردند. استاد می گفت ما ایرانی ها باید کسی که این معبد به دستور او ساخته شده یعنی اونتاش گال را در ردیف داریوش و کوروش بشناسیم. در دو جلسه قبل هم در باره ارتباط از طریق فرستادن سیگنال نوری در ایران باستان سخن گفتند.دیدن این برنامه را توصیه می کنم. خوب می شه اگر برنامه های آقای میرفخرایی را در یوتیوب بذارن تا ایرانی های مقیم خارج هم استفاده کنن.


پي نوشت: دكتر اسماعيل ميرفخرايي استاد دانشكده صدا و سيما نيز هستند. به نقل از اين وبسايت:"
این استاد دانشکده صدا و سیما استفاده از سانسور، فیلترینگ، دروازه بانی خبر و عدم اطلاع رسانی به دلیل ترس از بروز تشویش اذهان عمومی را در مورد زلزله مردود دانسته و گفت: برای اقدام صحیح در این زمینه نیازمند تفکر رسانه ای صحیح، مدل سازی رسانه ای متناسب، تربیت نیروی رسانه ای متفکر و نهایتاً اصلاح قانون رسانه ها هستیم.
وی در پایان صحبت های خود وجود یک شبکه اختصاصی مربوط به زلزله و ارایه آموزش و اطلاع رسانی از طریق آن را امری ضروری قلمداد نمود
."
نگفتم كلاس دكتر ميرفخرايي با اغلب صدا و سيمايي ها تومني تومن فرق داره! حضور افرادي چون ايشان در صدا و سيما غنيمتي است كه بايد قدرش را دانست. به اميد روزي كه صدا و سيمايي كه با ماليات هاي من و شما مي گردد توسط همين جور آدم ها اداره شود.

۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه

Pearls of wisdom from east and west about happiness

The very purpose of our life is to seek happiness through training the mind. – Dalai Lama

Life is a tragedy for those who feel, and a comedy for those who think. – Jean de la Bruyere

To enjoy good health, to bring true happiness to one's family, to bring peace to all, one must first discipline and control one's own mind. – Buddha

They must often change who would be constant in happiness or wisdom. – Confucius

Happiness is a continuous creative activity. – Baba Amte

Happiness lies in the joy of achievement and the thrill of creative effort. – Franklin D. Roosevelt
ملاحظه مي فرماييد!هيچ كدام از اين متفكران شادكامي را مترادف با "حماقت"و يا "سطحي نگري" نمي دانستند! اتفاقا كاملا برعكس! آن را هنر برتر فرد عميق و متفكر و مبتكر بر مي شمردند.
كنفوسيوس كه پا را فراتر مي نهد و "عقلانيت" (wisdom) و "شادكامي" را در يك رديف مي آورد. اينان كساني هستند كه تمدني
بر اساس آموزه هايشان شكل گرفته!حرف هايشان را جدي تر بخوانيم ودر آن ها تعمق كنيم! به خصوص اگر در مورد موضوعي چون "شادكامي" باشد كه ما، هميشه و در همه حال، با آن سر وكار داريم.

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

زينب پاشا











زينب پاشا، زني از طبقات فقير جامعه تبريز در زمان ناصر الدين شاه بود كه از كودكي با گوشت و خون خويش ظلم و ستم زمان خويش را حس كرده بود. او دلاورانه به مبارزه با ظلم و استعمار برخاست. به طور مثال، در بستن بازار تبريز در اعتراض به دادن حق انحصاري فروش توتون و تنباكوبه انگليسي ها نقشي موثر داشت. او و يارانش كه جملگي زن بودند در اين راه با مزدوران حكومت وقت مبارزه كردند. در باره زندگي او مي توانيد از اينجا اطلاعات بيشتري كسب كنيد. "زينب" نام او و "پاشا" لقب او پس از دلاوري هايش بوده است. شعرهايي به زبان تركي در شرح دلاوري هايش توسط مردان معاصر او سروده شده اند. (مردان قديم (حداقل برخي از آنها) به جاي ليچار بافتن و متلك پراندن، شعرحماسي در وصف زنان دلاور مي سرودند!!)مجسمه او در خانه مشروطه تبريز قرار دارد كه مورد بازديد علاقه مندان قرار مي گيرد.عكس هايي كه مي بينيد به زينب پاشا منسوب است. به طرز نشستن و نگاه كردن در دوربين اين خانم صد سال پيش دقت كنيد! شباهتي به كليشه هاي صدا و سيما ي جمهوري اسلامي ندارد.

۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

پای در دامن اندوه کشیدم/ نگسستم، نرمیدم

وقتي فيلم دکتر ژیواگو تمام مي شه، تازه هوشنگ مي بينه كه تمام صورت و گردنش خيس شده. از خود تعجب مي كنه. اين اولين باره كه با ديدن فيلمي اشك مي ريزه. با خود مي گه:"چه قدر شبيه من بود!" بعد پس از اندكي تامل اضافه مي كنه:"نه من از او تنها ترم. "لارا" هم ندارم!" روز بعد جمعه است و هوشنگ براي ناهار به خانه سارا مي ره. سارا پس از چند لحظه سكوت رو به هوشنگ مي كنه و مي گه:"اوغول بالا (=پسركم)! بيا پيش خودم زندگي كن. تنها يي بد درديه! مخصوصا براي يك مرد با شرايط و موقعيت تو! تنهايي و دلتنگي مي تونه ضعيفت كنه و كاري بكني كه بعدا پشيمان بشي. مينا تو رو به من سپرده. بيا پيش خودم."
هوشنگ تشكر مي كنه ومي گه زندگي بي برنامه بيمارستان او با زندگي منظم سارا نمي سازه. اگر يك دقيقه بچه ها و يا نوه ها ي سارا دير كنند سارا دلشوره مي گيره.
سارا مي گه:"خدا خودش كمك مي كنه تا من اين عادت بد دلشوره را كنار بذارم."
اما هوشنگ قبول نمي كنه تا به خانه سارا بره. سارا اصرار بيشتري نمي كنه چون خودش هم همين جوره. هيچ جا را با خانه خودش عوض نمي كنه. براي همين احساس هوشنگ را درك مي كنه.
اما باز هم تاكيد مي كنه كه روي اين موضوع فكر كنه.

بعد از تمام شدن محاوره، هوشنگ با خودش فكر مي كنه كه منظور سارا از "ضعيف شدن در تنهايي" چه بود. سارا، قبلا چنين حرفي نزده بود. تعجب مي كنه و با خود مي گه يعني مامان از خيال گذراي "داشتن لارا" كه لحظه اي ديشب از ذهن او گذشت هم خبر داره؟! (توضيح: "لارا" نام معشوقه دكتر ژيواگو بود.) هوشنگ خبر نداره كه خواندن افكار او براي سارا مثل آب خوردنه! به خصوص ، اگر پاي زني در ميان باشه!


ادامه دارد...

۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

رفت در ظلمت غم آن شب و شب هاي دگر هم

هوشنگ اول نامه بچه ها را چند بار پشت سر هم مي خواند و آنگاه به سراغ نامه عطر آگين مينا مي رود. مينا نامه را امضا نكرده! به جاي آن اثر لب به نشانه بوسه در پاي نامه گذاشته. هوشنگ چند لحظه به رنگ ماتيك مينا چشم مي دوزد. خود نيز نمي داند چرا نمي تواند از آن چشم برگيرد. پس از اندكي تامل علت را مي يابد. مدت هاست تمام رنگ هاي دور وبرش تيره و تار ند. مينا رنگ اين خانه بود. بي حضور او اين خانه بزرگ، تبديل به غاري تيره و تار و سرد شده. هوشنگ به اثر لب مينا خيره مي ماند تا وقتي كه گرسنگي اختيار او را مي گيرد و به ناچار به سراغ دستپخت خوشمزه سارا مي رود و آن را مي بلعد. پس از خوردن غذا، هوشنگ نمازش را می خواند و آن گاه به محل محبوبش در خانه، یعنی کتابخانه، می رود. دست پيش مي برد تا كتابي را بردارد اما آن را نمي يابد. بعد به خاطر مي آورد كه اين كتاب هم از جمله كتاب هايي بود كه دفن كرده. هوشنگ با خود مي انديشد كه لابد بعد از اين سه سال آب در جعبه عايق نفوذ كرده و از پوشش هاي پلاستيكي نيز گذشته و كتاب ها را از بين برده. هوشنگ مي دانست چنين خواهد شد با اين حال، با وجود احتمال كم سالم ماندن ريسك دفن كردن را به جاي سوزاندن به جان خريد. هوشنگ به قفسه ها نظري مي افكند. قفسه مخصوص کتاب های فلسفه خالی است. مینا در قفسه ای که روزگاری آثار فیلسوفان بزرگ و کتاب ها ی مختلف در رد یا تایید مکاتب فکری گوناگون در آن جای داشتند، شمعی سیاه و دو تابلوی -به قول خودش- caricariture noir گذاشته. تابلوها کار خود میناهستند. یکی قلمی شکسته را به تصویر می کشد و دیگری کتابی را پشت میله ها. دل هوشنگ با دیدن قفسه می گیرد. نه به خاطر کتاب ها! کتاب ها را می توان جایگزین کرد. در واقع، مینا در خانه بروکسلشان کتابخانه ای مفصل ترتیب داده که نسخه ای از تمام کتاب های دفن شده را در خود دارد. دلتنگی هوشنگ به خاطر جوان نازنيني بود که از او کتاب قرض می کرد و نا كام از دنيا رفت! هوشنگ دلشکسته در کتابخانه منزل را می بندد و شروع به قدم زدن در خانه مي كند. با هر قدم ، دلتنگي او فراتر مي رود تا آن كه زنگ تلفن به صدا در مي آيد. آن ور خط ميناست. تلفن راه دور آن زمان خيلي گران بود. صدا هم اغلب خش دار بود. دلتنگي هوشنگ در ميان خش خش تلفن گم مي شود و به مينا نمي رسد. البته هوشنگ از اين نظر خوشحال است چون اگر مينا از دلتنگي او خبردار مي شد بلافاصله بر مي گشت. عشق هوشنگ قوي تر از خودخواهي اوست!پس از قطع تلفن هوشنگ با خود زمزمه مي كند:"خبرت خراب تر كرد جراحت جدايي/چو خيال آب روشن كه به تشنگان نمايي."
هوشنگ به سراغ تلويزيون مي رود. كانال يك مردي روحاني را نشان مي دهد كه با سكينه كامل و با لحني آرامش بخش، د رباره حد و تعزير سخنراني مي كند. كانال دو، مرد ي غير معمم را نشان مي دهد كه محاسن او تا مژه هايش پيش رفته و با حالتي عصبي و لحني خشن و نخراشيده، ليبرال هاي غربزده و روشنفكران خود فروخته طرفدار حقوق بشر آمريكايي را لعن مي فرستد و اضافه مي كند كه يك تار موي مستضعفين كوخ نشين، كه خود خدمتگزار آنان است، به صد تا روشنفكرنماي غربزده مي ارزد. هوشنگ به ياد زن بيچاره اي مي افتد كه او را امروز صبح مجاني مداوا كرده بود و اندكي به او كمك مالي كرده بود. شوهر زن فوت كرده بود و برادر وخواهران شوهرش او را با كتك از خانه بيرون كرده بودند. استخوان زن زير ضربات كتك شكسته بود. هوشنگ تلویزیون را خاموش می کند.
هوشنگ، مي خواهد فيلمي را ببيند كه درآن طيفي از رنگ ها باشد نه فقط رنگ هاي تيره و تار. هوشنگ فیلمی مي خواهد از جنس خود زندگي. زنگ در به صدا در مي آيد. آقاي اعتصام است كه آمده و با خود فيلم هاي كرايه اي ويدئو آورده.
آقاي اعتصام، طبق عادت خود دم در، بر زمين مي نشيند، توبره اش را باز مي كند و از آن يك دو جين فيلم بيرون مي آورد و بر زمين مي چيند. بين انبوه فيلم هاي هندي و فيلمفارسي هاي قديمي، دو كاست فيلم دكتر ژيواگو چون دري گرانبها خودنمايي مي كنند. چشمان هوشنگ برقي مي زند و فيلم ها را بر مي دارد و مي پرسد:"كيفيت فيلم ها چه طور است؟" آقاي اعتصام پاسخ مي دهد:" عالي! چون مي دانستم مشتري هاي خاصمان مثل شما كه به كيفيت فيلم حساسند، به اين جور فيلم ها علاقه دارند آنها را روي نوار خام ضبط كرديم."
(آن روز ها روي يك كاست چندين بار فيلم ضبط مي شد در نتيجه كيفيت فيلم هاي كرايه اي عموما پايين بود.)پس از رفتن آقاي اعتصام هوشنگ نوار اول فيلم در ويدئو قرار مي دهد و با خود مي انديشد:"جاي مينا خالي! موزيك متن اين فيلم را خيلي دوست داره!"



ادامه دارد...
براي دانلود مجموعه كامل داستان سارا اينجا را كليك كنيد.

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

كمد آقاي ووپي

در يك بعد از ظهر روز پنجشنبه سرد برفي، هوشنگ زودتراز زمان معمول به خانه برميگرده. بعد از مدت ها سرش كمي خلوت شده و اين فرصت را پيدا كرده كه زودتر به خانه برگرده. سه ماه است كه مينا به بلژيك رفته. تا به امروز كار هوشنگ چنان سنگين بوده كه فرصتي براي دلتنگي پيدا نكرده. برنامه مطب هوشنگ منظمه اما برنامه بيمارستان او نظمي نداره. بعضي وقت ها چند شب متوالي در بيمارستان مي مونه تا به مريض هاش برسه. براي اين كه خانه خالي نمانه سرايدار استخدام كرده اند.
سرايدار با ديدن هوشنگ خوشحال به سمت او مي ره و مي گه:"مشدلق بدين! از خانم-بچه ها بسته اومده!" هوشنگ با لبخند بسته را از دست او مي گيره و مي گه: باشه! مشدلق شما به روي چشم!" وبسته را باز مي كنه. در بسته چند نامه و دو سري چراغ قوه مخصوص غار نورديه كه به درد خاموشي هاي طولاني در زمان جنگ هم مي خوره! مينا از وقتي به بلژيك رفته چند دوست بلژيكي و فرانسوي پيدا كرده كه با هم براي اسكي، غارنوردي و سياحت در كوه هاي آلپ به منطقه نزديك شاموني مي روند. مينا وسايل مخصوص غارنوردي را براي استفاده در خاموشي هاي طولاني در ايران مناسب ديده. يك سري براي خانه گرفته و يك سري براي ماشين هوشنگ. صندوق عقب ماشين هوشنگ براي خودش" يك پا" كارگاهه. اميد و آرزو به صندوق عقب ماشين پدرشان مي گفتند "كمد آقاي ووپي"! با اين كه هوشنگ پزشكي خوانده اما علاقه خود را به كارهاي فني كه پدرش در كودكي در او به وجود آورده هنوز حفظ كرده. در زمان جنگ، وسايل منزل كه عموما كهنه بودند زياد خراب مي شدند. چون امكان جايگزيني آنها وجود نداشت، چندين مرتبه آنها را تعمير مي كردند. روزهاي تعطيل مردان خانواده ها به تعمير وسايل منزل مي گذشت! مهارت هاي فني هوشنگ گنجي به حساب مي آمدند. وقتي به خانه دوستان و بستگان مي رفت آنها از هوشنگ دو انتظار داشتند: يكي آن كه مفت و مجاني دردهايشان را معالجه كند و ديگر آن كه وسايل خرابشان را تعمير نمايد. هوشنگ از درخواست اول آنها دلخور مي شد. همه مدت در مطب و بيمارستان به درمان بيماران مي پرداخت، پس براي تنوع ، در ساعات فراغت مي خواست كاري ديگر انجام دهد. دوم آن كه به نظر هوشنگ آنها داشتند سوء استفاده مي كردند. دوستان و بستگان او عموما متمول بودند پس مي بايست به مطب مي آمدند حق ويزيت مي پرداختند و آن گاه مداوا مي شدند. هوشنگ نگرشي حرفه اي نسبت به شغل و تخصص خود داشت. اما با طيب خاطر وسابل منزل دوستان و آشنايان را تعمير مي كرد. ابزار لازم براي تعميرات در بيشتر اين خانه ها موجود نبود. به تدريج هوشنگ ماشين خود را تبديل به يك كارگاه كوچك كرد تا ابزار لازم هميشه دم دست باشد. سري دوم چراغ قوه ها ي غارنوردي را مينا براي ماشين فرستاده بود.
تا هوشنگ جعبه را باز مي كند و چراغ قوه ها را برانداز مي كند، سرايدار سري به آشپزخانه مي زند و با زنبيلي بزرگ بر مي گردد.
سرايدار مي گه: "تا يادم نرفته بگم! همين پيش پاي شما مادرتان برايتان غذا فرستاد. هنوز گرمه. تا سرد نشده بخوريد. ماشا الله انگار مادرتان علم غيب دارند. با اين كه زمان آمدن شما هيچ وقت معلوم نيست هميشه درست قبل از اومدن شما غذاشون مي رسه." به زنبيل اشاره اي مي كند و مي گويد:" خدا حفظ شون كنه! طبق معمول مارو هم فراموش نكرده اند. آقاي دكتر! اگه كاري ندارين من ديگه برم."
هوشنگ مي گه:" نه! برو تو هم به خانم و بچه هات برس! چند روزه كه نديديشون. مي خواهي برسونمت؟" سرايدار:"نه ممنون! شما خسته ايد. من خودم مي رم." هوشنگ:"برف اومده! بذار حداقل تا پاي اتوبوس برسونمت." سرايدار:"يكي پيدا مي شه منو مي رسونه. شما نگران نباشيد." پيش بيني سرايدار درست بود. همين كه از خانه خارج شد يك غريبه او را سوار كرد. زندگي اون موقع خيلي سخت بود اما از جهاتي مردم مهربان تر بودند و اين مهرباني، خارها را گل و سختي ها را آسون مي كرد. اين جور كمك ها يك هنجار اجتماعي بود كه داره كم كم فراموش مي شه.
پس ازرفتن سرايدار هوشنگ با لذت شروع به خواندن نامه ها مي كنه.


ادامه دارد...