ما، متولدين دهه پنجاه، در شرايط ويژه اي به دنيا آمديم و بزرگ شديم. من دوره ابتدايي را در مدرسه اي گذراندم كه دانش آموزان آن عموما از طبقه تحصيلكرده و متوسط بودند. مادرهاي ما، خيلي به بچه هايشان اهميت مي دادند. ما اولين نسلي بوديم كه در صد قابل توجهي از والدينمان، پريدن وسط حرف فرزندانشان را عيب مي دانستند.
البته برداشت آنها از ارزش قايل شدن به فرزندان، با برداشت پدر ومادر هاي امروزي خيلي فرق داشت. يادم هست كه تقريبا هميشه براي خوراكي "نان و پنير" ساده به مدرسه مي برديم. مامان هايمان نگران بودند كه اگر ما چيزي ديگر ببريم، برخي ديگر از بچه ها كه نمي توانند چنين خوراكي هايي به همراه آورند، ناراحت شوند. ما زياد مهماني مي داديم. مادرهايمان اصرار داشتند تا همه همكلاسي ها را دعوت كنيم. مي گفتند اگر يكي از همكلاسي ها دعوت نشود احساس مي كند از دايره بيرون است و در نتيجه غصه مي خورد. كلاس ها ، بالا ي چهل و پنج نفر دانش آموز داشتند. وقتي يادم مي افتد چه طور مادرم از قريب شصت نفر بچه كوچك در خانه پذيرايي مي كرد، انگشت به دهان مي مانم. خانه ما پر از پله سنگي و سوراخ و سنبه و... بود. دوستان من تالاپ و تولوپ همه خانه را روي سرشان مي گذاشتند ، مي دويدند و مي پرديدند. هر لحظه امكان خطري بود! اما مادرم چيزي نمي گفت. نمي دانم با چه دلي چنين مسئوليتي را قبول مي كرد. از تصور آن هم مو بر اندامم سيخ مي شود!
همين جوري بزرگ شديم و به سن نوجواني رسيديم. در سن نوجواني نيز همه ساده و يكدست لباس مي پوشيديم. فرقي بين فقير و غني ديده نمي شد. جو كلاس ها و جمع هاي بچه ها به گونه اي نبود كه كسي كه از نظر مالي وضعيتي خيلي بالاتر يا پايين تر داشته باشد از دايره بيرون افتد و احساس تنهايي كند.
بزرگ تر شديم و به دانشگاه راه يافتيم. در دانشگاه هايي كه ما قدم به آن نهاديم، خط كشي هايي بود بسيار پررنگ تر از مرز بين داشتن و نداشتن. گسل هاي عميقي بود بين چادري/مانتويي، ريشو/بي ريش، بسيجي/غير بسيجي و....
گسل هايي كه متاسفانه برخي از استادان و مسئولين دانشگاه از هر دو طيف فكري، آگاهانه و نا آگاهانه، به آن دامن مي زدند.
ما وارث اين گسل ها بوديم اما تمام سعي خود را به كار بستيم تا اين گسل ها را پر كنيم. تا حدي هم موفق شديم. همديگر را صيقل داديم. از همديگر نكته ها آموختيم. گسل هاي دانشگاهي كه من در سال 78 از آن فارغ التحصيل شدم بسيار كم عمق تر و باريك تر از گسل هاي دانشگاهي بود كه من در سال 73 وارد آن شده بودم.
يادم هست در اسفند ماه سال 75(چند ماه پيش از ازدواجمان) من و شاهين در پاركي در كرج قدم مي زديم. شاهين دوربين اش را به يك بسيجي جوان داد تا از ما عكس بگيرد. قبل از آن كه ما فرصت كنيم تا از او تشكر كنيم، او شروع به تشكر از ما كرد! آن هم نه يك بار بلكه چندين بار! هنوز نفهميدم چرا او از ما تشكر مي كرد!
ما نسلي بوديم كه برايمان "گفتمان" يك ارزش بود! ما نسلي بوديم كه "ساختن پل" برايمان جذابيت داشت نه "ويران كردن پل ها پشت سر."
گسل ها و اختلاف هاي تنش زا، براي هر كس كه در سر سوداي "تفرقه بيانداز و حكومت كن" دارد ، هديه اي است بي بديل. مهم نيست چه عقيده و چه گرايشي داريم. قبل از آن كه هر اقدامي كنيم، خوب بيانديشيم و به خود و يارانمان نيز يادآوري كنيم كه همه ما با هم هموطنيم.
پس از اتمام اين ماجراها، همه ما بايد با هم ويراني ها را از نو بسازيم. هيچ كدام از جمع هاي دو سوي گسل، قادر نيست اين همه ويراني را به تنهايي مرمت كند . چه رسد به آن كه بخواهد چيزي از نو بسازد و قدمي فراتر نهد!
مالك " شش دانگ" اين خاك نه منم، نه تو و نه او! اين خاك متعلق به همه ماست.